اما گنجشك مفت نبود…

خيلي وقت بود كه زيرچشمي مراقب حركاتش بودم. از او بدم نمي آمد و بارها او را زير نظر گرفته بودم. دختر بسيار ظريفي بود، لاغر، خواستني و شيرين. انقدري كه محجوب بود، هات و سكسي بنظر نميرسيد و اين همان چيزي ست كه يك مرد بخوبي تشخيص ميدهد. ظرافتش باعث ميشد بخواهي لمسش كني، اگر ميتوانستي معصوميت نگاهش را ناديده بگيري. از او خوشم مي آمد، اين دختر يك انتخاب كاملا سيف و بي عيب و نقص بود. به هر حال فهميده بودم كه روحم به آرامش نياز دارد و بعد از آن همه بي وفايي و سركشي كه سارا به سرم آورده بود، نوبت من بود كه آرامش داشته باشم. ديگر نميخواستم آشفته بخوابم و دربدر اثبات كردن بي وفايي هاي سارا باشم. خسته بودم. اين يكي اصلا شبيه سارا نبود، نه ظاهرش و نه رفتارش. سنگ مفت و گنجشك هم مفت! شانسم را با او امتحان ميكنم. نميتوانم از او بگذرم.
هفته ي بعد با آنا بودم، با او اين طرف و آن طرف ميرفتم، به پارك و تئاترهاي مورد علاقه ام ميبردمش، برعكس سارا، اين يكي عجيب باهوش بود و نسبت به علايقم بي تفاوت رد نميشد. خوشحال بودم، او كسي بود كه كنارش ميتوانستي سرت را بالا بگيري. مي رفتيم روي بام شهر باهم چاي مينوشيديم و او در مورد من و روح من بيشتر از من ميدانست. دنيا نميتوانست از اين آرام تر باشد وقتي توي آپارتمان نقلي اش روي مبل لم داده بودم و يواشكي از انگشتان ظريفش كه هارپ تمرين ميكرد فيلم ميگرفتم. خواب از اين نميتوانست خوش تر باشد وقتي كه ميدانستم تنها صدايي كه او را بيدار ميكند صداي پيام من است. حالا او بود كه ديوانه وار دوستم داشت و اين به من اطمينان ميداد كه ميتوانم مطمئن باشم من مرد ايده آلي هستم! اين سارا بود كه … .
به وضعيت جديدم عادت كرده بودم، تا اين كه يك روز سارا را توي پاركينك هايپر ماركت ديدم كه داشت سر جاي پارك با مردي بحث ميكرد. پياده شدم و به جر و بحث خاتمه دادم. جذابتر از هميشه شده بود و طبق معمول عجله داشت كه برود. هميشه بدقول بود و هميشه ديرش بود.
چند دقيقه بعد به او پيام دادم كه آيا فرصت دارد باهم قهوه بخوريم. جواب نداد. دوس داشتم از حالش باخبر شوم و از رابطه ي جديدم با او صحبت كنم اما ظاهرا مثل هميشه مشغول بود. شب توي تختم منتظر خواب بودم كه جواب پيامم را داد: “آخ، ببخشيد دير ديدم پيامت رو”
فردا سارا را ملاقات كردم، و فرداها. سعي ميكردم آنا را دور نگه دارم اما سارا در من يك بيماري مزمن بود كه نميتوانستم بيرونش كنم. آنا دختر باهوشي بود و مدام در تكاپو بود ببيند چه شده كه عوض شده ام. اما هرگز پيروز نشد متقاعدم كند.
سرانجام يك روز آنا جلوي آپارتمانم در حالي كه با سارا سوار اتومبيل ميشدم، غافلگيرم كرد. انگشتان ظريفش با آن ناخن هاي كشيده و آراسته نشده اش محكم فرمان اتومبيل را چسبيده بود. صورتش بقدري منقلب بود كه يك آن ترسيدم پشت فرمان سكته كند. تمام اينها در يك آن رخ داد، اما او اتومبيل روشنش را به حركت در آورد و دور شد. احساس كردم دنيا دور سرم دارد ميچرخد. اما زود بر خودم مسلط شدم. سارا را رساندم و رفتم توي پارك سيگاري روشن كردم. فكر ميكردم و بچه هاي شيطان را تماشا ميكردم. توي سرم هزار فكر در حال دوران بود، بايد يك طوري آنا را دلداري ميدادم اما نميدانستم چه بايد بگويم و براي چه! ميدانستم كه نميتوانم از سارا دست بكشم. افكارم در هم بود. به پاهايم خيره شده بودم. گنجشكي از بالاي درخت جلوي پايم روي زمين افتاد و پسربچه اي شتابان به سمتم دويد و نگاهي به گنجشك كرد، برش نداشت؛ از نگاه خشمگين من ترسيد و رفت. خواستم بر سرش فرياد بكشم، ولي هيچ نگفتم. من خود آن پسربچه بودم. آري، سنگ مفت بود، اما گنجشك مفت نبود، قلبي داشت كه ميتپيد و حالا، بي هيچ تپشي روي زمين افتاده بود.