جمعه

تو ندانستى كه من هر روز
در انتهاى آن كوچه لعنتى
منتظر ديدن روى ماهت هستم!
چرا ميدانستى
اما نيامدى…
شدى شايد اين جمعه بيايد من
كه غروبش دلگير تر از هر از جمعه ديگر بود
كه دل به تنگ مى آمد
نفس بالا نمى آمد
روياى شيرين من
چند جمعه به سر كنم؟!
يا بايد همانند شهريار گويم كه
آمدى جانم به قربانت
جانم به قربانت ولى حالا چرا!
Mndpouran