دلتنگي خواهرانه

هوا خنك بود
از اون هواهاي خنك و پرشور
ابري اما نه دلگير
ما سوار سواره درشكه ي چوبي بوديم كه اسب قهوه اي ان را ميكشيد
در دستهايمان نخ سفيدي بود
مسير نخ را كه دنبال كردم
به آسمان كه رسيدم
بادبادك قرمز و زيبايي به آن وصل بود
از داشتن و ديدنش خوشحال بوديم
ميخنديديم
از ته دل
تكانش ميداديم تا برقصد
ناگهان نخ از دستمان سُر خورد و به آسمان رفت
خيلي ناراحت شديم
صدايي را شنيدم كه به ما ميگفت : اشكال ندارد!
در همين حين باران شروع به باريدن گرفت
از آن باران هاي ريز و خوشكل
كه روحت تازه ميشود
به آسمان نگاه انداختم
بلههه نخ بادبادك سنگين شده بود
و به سمت ما مي آمد
ما باز خوشحال شديم
اما هرچه سعي كرديم نخ بادبادك را بگيريم نشد
بادبادك قرمزِ زيبا بالاي سر ما تكان ميخورد و خودنمايي ميكرد
اما ما باز هم خوشحال بوديم حتي به خاطر نداشتنش..
من در كنار مادرم و خواهر كوچيكم به مسيرمون ادامه داديم
و بادبادك هنوز بالاي سرما خودنمايي ميكرد
.
ناگهان پايم يخ كرد
به پاهايم نگاه كردم
سرد بود
به خودم كه امدم ديدم توي اتاقم هستم
پايم از لحاف بيرون است و سردم شده!!!
خواب عجيب و دلچسبي بود
_ دقيق فكر كردم به بادبادك قرمز ، به خواهرم كه چند ماه پيش در تصادف از دستش داده بوديم و پيش ما نبود.
_بله آن بادبادك قرمز و خوشكل خواهرم بود كه از آن بالا حواسش به ما بود..