مترسک

تنها بود و با تنهایی خودش زندگی می کرد.
از اینکه نیمه ای از کلاه حصیریش را به پرنده ای هدیه می داد تا برای خود لانه ای درست کند ناراحت نبود.، انگار همیشه شلوار های وصله دار به او بیشتر می آمد ….
با آن چشمان مخملی انگار دنیا را زیباتر می دید، خوشحال بود که کلاغ ها و طوطی ها روی دست ها
پوشالی او مینشینند و برایش گاهی اوقات آواز میخوانند و درد و دلشان را فقط به او میگویند.
دلش به همه اینها خوش بود.
گرمای تابستان و سرمای زمستان تنش را می آزرد اما صدایش به جایی نمیرسید چون لبانش به هم دوخته شده بود .
کسی او را دوست نداشت ، برای همین خود را به خواب ابدی سپرد با چشمان باز خیره به آسمان.
مترسک…