هیاهوی مردگان

شب ها میان هیاهوی آتش ها
چنان می گریم که انگار این منم
که آتش میزنند…
آن روز کجا می رفت؟
که آنگونه تند می رفت؟
هنوز می گریم و می سوزم
آن روز می خندیدم و می زیستم
چه کسی می دانست که آشیانهٔ پروازها
هر شب میان هیاهوی آتش ها
چنان می سوخت که انگار منم
حال چند روزیست که هیاهوها…
خواب چند پادشاه می بینند
و سکوت اختیار کرده اند…
اما دیگر نه پرواز ها آشیانه دارند
و دیگر نه من، آرامش
#پریماه_توکلی