آجایی توی رختخواب غلتی زد و بلند شد. ساعت شماطهدار روی صندلی شش و ربع را نشان میداد. بیرون تازه آفتاب زده بود و شهرک آفریقایی کمکم جان میگرفت. شبپاها که با بانگ خروس بیدار شده بودند قفل دکانها و در خانهها را تکان میدادند که معلوم شود کارشان را خوب انجام میدهند. زنها که کاهلانه میلخشیدند، راهی بازار بودند و سر راه گپ میزدند.
آجایی چای صبحانهاش را هورت کشید. چای کمرنگ و پر شکر را دوست داشت. بلند شد، رفت دم پنجره و چندبار نفس عمیق کشید. فکر میکرد با این کار هیچوقت سل نمیگیرد. از اتاق درب و داغان بیرون زد و به دستشویی رفت. با چمچمهی حلبی آبی بر سر و روی خود ریخت، مثلن حمام کرد.
آیو صبحانه را آماده میکرد. زنش بود. زنِ زن که نه. زن قانونیاش نبود. به دوستانش میگفت: زن غیررسمی. اما زن خوبی بود. سه تا بچه برایش آورده بود و یکی هم توی شکم داشت. دوازده سال میشد که باهم زندگی میکردند. زن سربهراه و خوشگلی بود. سیاه سیاه با دندانهای سفید مثل مروارید و چشمهای درشت. موهایش را مرتب میبافت. پدر و مادر آیو راضی نبودند. آیو بدون اجازهی آنها با او زندگی میکرد. قرار بود وقتی آیو بچهدار شد به کلیسا بروند و عقد کنند. اما هیچوقت فرصت این کار پیش نیامد. منظورم عقد است. اوایل آیو از مراسم عروسی دوستانش میگفت بلکه او را حالی کند. اما آجایی اهل این بازیها نبود، کلی آسمان و ریسمان میبافت که مراسم باشکوه خودنمایی و از این حرفهاست. آیو هم آخرش پشیمان میشد. پدرش از همان موقع با او حرف نمیزد. مادرش مخفیانه به دیدن او میآمد و بچهها را برای غسل تعمید به کلیسا میبرد. کلیسا برای بچههایی که پدر و مادرشان در حضور کشیش عقد نشده بودند، هزینهی غسل تعمید را چهار برابر میگرفت. غیر از این جریمه مشکلی نداشتند. البته کشیش گاهی موقع موعظه زنا و چندهمسری و ازدواج غیررسمی را حرام اعلام میکرد و کلی در اینباره وعظ میکرد. آجایی و آیو مومن بودند و در مراسم کلیسا شرکت میکردند، اما برای آنکه مشکلی پیش نیاید کنار هم نمینشستند. آجایی هروقت میرنجید یکی دوهفته کلیسا رفتن را تعطیل میکرد، اما باز هم دلش تاب نمیآورد و برمیگشت. از طنین سرودهای مذهبی خوشش میآمد، تازه میدانست که کشیش بیراه نمیگوید. آیو زن خوبی بود. پدرش دوست داشت او را به یک آدم حسابی شوهر بدهد ولی از بخت بد او، آیو رفت سراغ یک کارمند زپرتی. آیو شوهرش را دوست داشت و با همه چیز او میساخت. پخت و پز میکرد و بچه میآورد. فرصتی هم اگر دست میداد، میرفت خرید یا به دیدن دوستانش. گاهی هم با اومو همسایهی دیوار به دیوارشان گپ میزد.
آجایی حولهای به خود پیچیده بود و جلد به اتاق خواب رفت و خودش را خشک کرد. شیشهی معجونی را که دوستش به او داده بود برداشت و مقداری از آن را سر کشید. آجایی میگفت مرد باید هوای خود را داشته باشد. این معجون دوای بیست درد بود. اگر مرتب میخورد کارش روبهراه میشد. شش تا از آن دردها را که داشت عبارت بودند از: سرگیجه، کوفتگی عضلات، زردی، اضطراب رعشه و ضعف قوهی باه. حالا کاری به بیماریهای زنانه نداشت که روی شیشه نوشته بود. باید روزی سه نوبت هر نوبت یک قاشق مرباخوری میخورد اما چون فقط صبحها یادش میآمد هر سه نوبت را یکجا سر میکشید. دوای تلخ و بدمزهای بود. لبهایش را پیچاند، اما بدش نیامد. لابد یک خاصیتی دارد که اینقدر تلخ است.
صبحانهاش حاضر بود؛ حریره با لوبیای بو داده و کاکائو. پسر بزرگش شب کار خرابی کرده بود. محکم خواباند بیخ گوشش. بچه هم گریهکنان راهش را کشید و دوید به حیاط پشتی. آیو برافروخته توی اتاق آمد و گفت:” آجایی، تو این پسرک را زیاد کتک میزنی.”
آجایی گفت:” میخواست شب کار خرابی نکند. او که بچه نیست. تازه پسر خودم است. میخواهم ادبش کنم.”
آیو معمولن بالای حرف آجایی حرفی نمیزد اما گفت:” پسر من هم هست. تازه با کتک زدن که از سرش نمیافتد. یک مدت نزن بلکه بهتر شود.”
آجایی گفت:” مگر با کتک خوردن کار خرابیاش شروع شده که اگر نزنم دست بردارد؟”
آیو گفت:” نه، ولی خانم بیمبلا، همولایتیمان که تازه دورهی پرستاری را تو خارجه تمام کرده، توی جلسهی خانمها میگفت تنبیه بچهها برای کارهایی که دست خودشان نیست، غلط است.”
آجایی دست به لبهی کلاه آفتابگیرش برد و گفت:” خیلی خوب، ببینیم و تعریف کنیم.”
تمام روز فکر و ذکرش به حرفهای آیو بود. از قرار معلوم آیو توی جلسههای خانمها شرکت میکند. چشمم روشن، لابد بعدن هم میخواهد به انجمن شهر برود. همین زن سربهزیر یکهو چه ارقهای از آب درمیآید. ولی خوب موهبتی بود. شاید هم زدن پسرک کار درستی نباشد. تصمیم گرفت مدتی او را کتک نزند.
آخر وقتِ اداری سرپرست یکی را فرستاد دنبالش. نمیدانست چرا او را احضار کردهاند. خطایی نکرده بود. لابد میخواستند بفرستندش ماموریت. به تندی خودش را به دفتر سرپرستی رساند. سرپرست آفریقایی معقولی بود. سه نفر سفیدپوست کنار میز او نشسته بودند. آجایی بند دلش پاره شد. فکر کرد پلیس باشند. چه خطایی از او سر زده بود؟
سرپرست بخش گفت:” آقای آجایی، این آقایان تشریف آوردهاند شما را ببینند.”
آنکه از بقیه رشیدتر بود لبخندی زد و گفت:” حالتان چطور است آقای آجایی؟ من جاناتان اولسن هستم از انجمن جهانی کلیسای انجیلی”
آجایی با او دست داد و با دو نفر دیگر هم آشنا شد.
جاناتان گفت:” ما محبت پارسال شما را به یاد داریم. سر راهمان به هندوستان، گفتیم سری به شما هم بزنیم.”
از قرار این برادران کشتیشان برای سوختگیری به بندر آمده بود و آنها از فرصت استفاده کرده، به اسکله آمده بودند. سرپرست با احترام او را نگاه میکرد. آجایی زور میزد یادش بیاید چه محبتی کرده و این انجمنیها از کجا او را میشناسند. ناگهان به یاد آورد. همسایهی آنها که کارمند اداره اطلاعات امریکا بود مجلهای به او داده بود. او هم برگهی اشتراک انجمن را به امید گرفتن یک انجیل مصور مجانی پر کرده بود . هیچ که نمیدادند یک تمثال مذهبی میفرستادند، به اتاقش آویزان میکرد. انجیل را هم میتوانست به یکی قالب کند. از انجیل و تابلو مذهبی هیچ خبری نشد. جواب نامهاش را هم ندادند. حالا هم انجمنیها خودشان آمده بودند. هر سه نفر آنها را همراه با سرپرست به خانهاش دعوت کرد.
به آنها گفت:” کلبهی ما فقیرانه است.” اولسن جواب داد:” خانهای که به نور ایمان روشن باشد، فقیرانه نیست.”
سرپرست شانههایش را بالا انداخت و گفت:” گمانم خانهی او از روشنی گذشته و برق میزند.”
اولسن گفت با تاکسی بروند اما آجایی گفت راه خانهشان مناسب ماشین نیست. آهسته به یکی از همکارانش گفت که خودش را به خانه برساند و به آیو بگوید دستی به سر و روی خانه بکشد، چون چندنفر میهمان سفیدپوست دارد. نوشیدنی سادهای هم حاضر کند. آیو حیرت کرد. سفیدها که نوشیدنی ساده نمیخورند. آنها به کمتر از ویسکی و آبجوی خنک رضایت نمیدهند. اما همکار پیغام آورنده به او گفت که این آدمها به آدم حسابیها میمانند. به نظرش از مبلغین مذهبی و تارک دنیاها باشند. تازه پیاده هم میآمدند که همان، ظن را قوی میکرد. آیو معطل نکرد. سبدی برداشت و به بازار رفت و مقداری نوشابه خرید. تقویمهای با عکسهای آنچنانی را برداشت و عکسهای خانوادگی را به جای آنها آویخت. رمانهای وسترن و داستانهای مبتذل را از گوشه و کنار اتاق برداشت و بهجای آنها کتاب سلسله مراتب سلوک زایر اثر جان بانیان را گذاشت. کتاب دعایی هم کنارش. فکر میکرد چنین ظاهری مناسب پذیرایی از میهمان رو حانی باشد. همهی وسایل و تبلیغات بادهگساری و مینوشی را زیر تخت و نیمکت قایم کرد. پیش از آمدن میهمانها لباس پلوخوریاش را پوشید و حلقهی ازدواج همسایه را قرض گرفت. بچهها هم نونوار شده بودند. سرپرست قبلن به خانهی آنها آمده بود. به همین دلیل وقتی حلقه ازدواج آیو و ظاهر تازه خانه را دید به حیرت افتاد، اما صدای قضیه را درنیاورد. بعد از معارفه آیو نوشابه آورد و عقب رفت تا مردها اختلاط کنند. اولسن اصرار داشت عکسی برای نشریهی انجمن بگیرند. او با شور و اشتیاق از ظهور قریبالوقوع مسیح سخن میگفت. از آجایی میخواست به جرگهی روحانیون درآید.
مبلغان مذهبی به خوشی و سلامتی راهشان را کشیدند و رفتند. سرپرست یادآوری کرد که کارمندان دولت نمیتوانند به کِسوت روحانی و کلیسایی درآیند. حتا احتمال جریمه و زندان را هم منتفی ندانست. خوب، با این حساب آجایی از روحانی شدن بازماند. البته ته دلش ناراحت نبود. جوانترین فرد گروه از برخورد سرپرست دلخور شد.
فردای آن روز آجایی بطری نوشابهای را به عنوان هدیه برای سرپرست یرد. دوتایی نشستند و از علاقهی سفیدها به خودشان کیف کردند.
این ماجرا و قضیه کتک زدن پسر ده سالهاش بهخاطر خیس کردن جا، آجایی را چند روزی به خود مشغول کرد. عکسی هم که برادران انجمنی از او و آیو گرفته بودند مزید بر علت شد. حسی داشت که باید با ازدواج با آیو آن را ارضا کرد. دلش میخواست امریکاییهایی که عکس خانوادگی آنها را میدیدند خانواده خوشبخت آفریقایی را بشناسند. یک شب بعد از شام مفصل آروغ محکمی زد و به آیو گفت که باید ازدواجشان را به ثبت برسانند. آیو دلواپس شد. نکند کسی حرفی زده باشد یا توهین کرده باشند. آجایی گفت چه اشکالی دارد که ازدواجمان را به ثبت برسانیم؟ آیو خندهای کرد و گفت:” خودت خواستی. اما فردا سرکوفت نزنی که مجبورت کردم!”
آن شب همه حرفهایشان درباره ی مراسم عروسی بود. آجایی لباسِ عروسِ سفید با گلهای نارنجی و تور را میپسندید. اما آیو خوشش نمیآمد. آخر سر به رنگ طوسی رضایت دادند. آیو شکمبند هم میخواست تا شکم تقریبن برآمدهاش را بپوشاند. آجایی کوتاه آمد و رضایت داد. اما ماهعسل را قبول نکرد. خرجشان زیاد میشد. قرار شد بروند کلیسا و خطبهی عقد را جاری کنند. ساقدوش عروس هم قرار شد بچهها باشند که خرجشان زیاد نشود.
پدر آیو وقتی فهمید آنها میخواهند قانون ازدواج کنند، کمی نرم شد. اما اصرار میکرد که آیو اسباب و اثاثاش را بردارد و به خانهشان برگردد. بچههای آیو را هم به خانهی آن یکی دخترش فرستاد که شوهر کرده بود. قوم و قبیلهی آجایی موافق بودند. فقط خواهرش که چشم دیدن او را نداشت به آجایی توصیه کرد سراغ یک طالعبین برود. آیو که خبردار شده بود، سبیل فالبین را چرب کرد. شب که آجایی با خواهرش به سراغ رمال رفتند، برای آنها سرکتاب باز کرد و گفت که آیندهی روشنی را پیشبینی میکند. خواهرش به هر صورت تن به شکست داد. اما میخواست چشم رمال را از کاسه دربیاورد.
همسایهی مهربان آیو، یعنی اومو که حلقهی ازدواجش را به او امانت داده بود، همیشه با او مهربان بود، اما آیو نمیدانست چرا ناگهان رفتار او مدتی بود که عوض شده، مخصوصن از وقتی هدایای آجایی را دید، آتش حسادتش گل کرد. لباسهای زیر او را به دست گرفت و گفت:” اینها را میخواهی تنت کنی؟ با این لباسها که تمام تنت پیداست.”
آیو گفت:” پیداست که پیدا باشد، پیش شوهرم میپوشم. همهی هنرپیشهها از این جنس میپوشند.”
همسایه حسود و چشمدریده لباسها را پرت کرد توی صورت او و گفت:” دیگر از تو گذشته، قباحت دارد.” باید زود میجنبید، چون بند شکمبند و زمان کوتاه میشد. اوضاع آجایی حسابی قاطی شده بود. مخصوصن چای کمرنگ اول صبحش. به هر دری زد و کلی زیر بار قرض رفت تا بتواند خرج عروسی را جور کند.
مراسم بلهبرون و خواستگاری به آرامی انجام شد. عموی آجایی با چندنفر از قوم و قبیلهاش با یک جلد کتاب مقدس و یک حلقه انگشتر به خواستگاری رفتند. دوتا دختربچهی طبقکش هم بردند که رو ی سرشان کدو تنبل گذاشته بودند و توی کدوها هم خرده ریزهایی مثل سوزن، سکه، میوه و پارچه ریخته بودند.
خواستگارها به در خانهی پدر آیو آمدند. اول رد شدند و بعد برگشتند و در زدند. از پشت در یکی پرسید که کی هستند و برای چه آمدهاند. حرفهایشان را زدند و هر چه میخواستند بار هم کردند. داماد باید دم در منتظر میماند. پدر آیو در را باز کرد و آن ها را به داخل خانه خواند و کلی احترامشان کرد. قوم و خویشهای آجایی حالا دیگر اطمینان داشتند که خانواده عروس آدمهای حسابی هستند.
پدر آیو پرسید:” بفرمایید؟”
عموی آجایی سرخماند و گفت:” برای امر خیر آمدهایم به خواستگاری دخترتان.”
یکی از افراد خانواده عروس پرسید:” قدمتان روی چشم. اما میتوانید به او برسید؟”
خانواده آجایی گفت:” چنان به او میرسیم که کیف کند.”
بالاخره به توافق رسیدند. نوشابه باز کردند و خوشوبش شروع شد. نیم ساعتی حرف زدند، اما حرفی از عروسی به میان نیامد. آیو با خواهرهاش و دخترهای اقوام توی اتاق پشتی انتظار می کشیدند. پدر آیو از عموی آجایی پرسید:” اصل مقصدشان چیست؟” عمو با استفاده از فرصت گفت که شنیدهاند دختر خوب و پارسا . فرمانبرداری به اسم آیو دارند. آمدهاند برای خواستگاری او.
پدر آیو در اتاق پشتی را باز کرد و یکی از خواهرهای آیو را نشان داد و پرسید:” این را میخواهید؟”
آنها براندازش کردند و گفتند:” نه این نیست. آیو رشیدتر از اوست.”
یکی از دخترعموهای آیو را آوردند. او هم نبود. همینطور ده تا زن نشان خواستگارها دادند. یکی چاق بود، یکی کوتاه بود، یکی سفید بود. عموی آجایی برگشت طرف قوم و قبیلهاش و زد روی زانوش:” دیدید گفتم باید عروس را ببینم.”
پدر آیو گفت:” اینکه ناراحتی ندارد فقط میخواستم شما را امتحان کنم، ببینم میدانید کی را میخواهید.” با چشم نمناک رفت و آیو را بوسید و از او حلالی خواست و پرسید:” مگر همین را نمیخواهید؟” عموی آجایی ذوق کرد و گفت:” همین است.” همه آیو را در میان گرفتند و کِل زدند. شادی و بزن و برقص اوج گرفت.
این زن سیویکیو دوساله که موهایش رو به سفیدی گذاشته بود به آرزویش میرسید. مراسمی را که همیشه تماشاگرش بوده، برای خودش میگرفتند.بچه توی دلش تکانی خورد.
فردای آن روز، اول صبح یکی از زنهای قوم و خویش او را به حمام برد و مادرش لباس تن او کرد و پدرش او را به کلیسا برد. مراسم عقد با شش هفت میهمان به خوبی و خوشی برگزار شد. آجایی با لباس پلوخوری دامادی معذب بود. بعد از پایان مراسم برای صرف شام به خانهی عروس رفتند. دم در عمه پیر آیو لیوان آبی به دست آن ها داد تا هرکدام به نوبت از آن بخورند. اول باید آجایی میخورد. میهمانها پشت سر عروس و داماد جمع شدند. عمه هم کلی حرف زد و دعای خیر کرد. به آیو هم سپرد که زیاد با این زن و آن زن قاطی نشود که اگر هم قهر کردند، شب نشده آشتی کند. به آجایی هم سپرد که مواظب دخترشان باشد و با او به خشونت رفتار نکند.
بعد از این مراسم سنتی رفتند سراغ مراسم وارادتی و کیکِ عروسی دستپخت آیو را بریدند . همگی از آن خوردند. آجایی به خانهی خودش رفت و آیو را با خود برد. مادر آیو از اینکه ینگه نمی فرستاد ناراحت بود و گفت که آیو از دوشیزهها چیزی کم ندارد.
عروس و داماد بعد از دیدوبازدیدهای معمول به خانهی خودشان رفتند. آیو در چشم آجایی زیبایی دیگری داشت.
صبح که شماطهی ساعت از نفس افتاد، آجایی بیدار شد تا فنجان چای شیرین کمرنگ را سر بکشد. چای نبود. از جا جست. چیزی ندید. گوش خواباند بلکه صدای پای آیو را از آشپزخانه بشنود. خبری نبود. برگشت و آیو را روی تخت دید که پشت به او دراز کشیده بود. فکر کرد لابد ناخوش شده.
تکانش داد و گفت:” آیو!آیو! چیزیت شده؟”
آیو به آرامی غلت زد و کش و قوسی به خود داد و گفت:” نه آجایی!”
از او پرسید:” تو خودت چطور؟ حالت خوب است؟ پا که داری!”
آجایی گفت:” بله دارم.” هول برش داشت نکند آیو به سرش زده باشد.
زن گفت:” آجایی! عزیزم. دوازده سال تمام هر روز برایت صبحانه درست کردم.حالا دیگر راستی راستی زن و شوهر شدهایم، باید بیشتر ملاحظه مرا بکنی. حالا پاشو برای خودت صبحانه آماده کن! بلند شو.”
ترجمه: اسدالله امرایی
( دیویدسن سیلوستر هکتور ویلابی نیکول معروف به آبیوسه در سال ۱۹۲۴ در فریتاون مرکز سیرالئون به ئنیا آمد و از مهمترین نویسندگان کشور خود بود به خاطر پروراندن مسائل اجتماعی و سیاسی در قالبهای بومی شهرت داشت. مدتی نماینده دایم کشورش در سازمان ملل بود. در زمان کورت والدهایم معاون دبیر کل بود و بعدها دنیای سیاست را رها کرد در سال ۱۹۹۴ درگذشت.)
اشتراک گذاری
عاااااالی بووووود، ژوااان یدوووونست،اول فیس بوک فالو کردم بعد اینستاگرام الانم تلگرام ، یه تیم تمام و کمال، خسته نباشین
قربون شما
این داستان واقعی است اما فقط نصف واقعیت از دید مرد بیان شده و نیمه زنانه پنهان مانده است. با تشکر
داستان زیبایی بود از حس شوخ طبعی راوی داستان خیلی خوشم اومد – تا حالا از این نویسنده مطلبی نخونده بودم یعنی اسمش رو هم نشنیده بودم – به هر حال از ترجمه هم خوشم اومد – منم از تلگرام با شما آشنا شدم و خیلی داستان دوست دارم – در کل خیلی با حال بود سپاس
عالی بود کاملا داستان رو تو ذهنم مصور کردم
مرسی بابت مطلب
عااااااالی بود عالییییییی