@zhuanchannel
باید سعی کنم خوشحال باشم. باید به چیز خوبی فکر کنم. مثلا به تو. به تو که فکر میکنم، مغزم به هیچ جای ناآرامی نمی پرد. مثلا تو هستی و نشسته ای کنارم و داری مرا میرسانی سرکار و عصر که برمی گشتی، خانه مرتب بود و غذا آماده. مثلا من در این چند وقت بی کاری، خانم خانه ی تو بودم. مثلا میگویی: حالا که داری میروی سرکار، مجبورم غذای بیرون بخورم دیگر؟
مثلا من میخندم و جوری نگاهت میکنم که یعنی این چه حرفی است که میزنی؟ می گویی: تازه داشت دستپختت خوب میشد. نامردی دیگر! من کی غذای بد جلوت گذاشته ام؟
بعد نفس عمیق میکشم و میگویم: خیلی نگرانم برای کار جدید. میترسم از پسش برنیایم. دستم را میگذاری روی دنده ماشین، زیر دست خودت. به دستم نگاه میکنم که زیر انگشت های بزرگت گم شده.
میگویی: نگران نباش. مطمئنم از پسش برمیایی. بعد هم میگویی: امشب خودم شام درست میکنم. میمیرم از خوشی. وقتی میرسیم جوری که انگار خیلی عاشقت هستم خداحافظی میکنم و به سبکی پرنده ای که از درخت پریده تا دانه ای را از روی زمین بردارد، از ماشین پیاده میشوم.
پاییز فصل آخر سال است _ نسیم مرعشی
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید