@zhuanchannel
حالا که راه بیفتی، من هم اگر همین حالا راه بیفتم یک روز بالاخره در یکی از خیابانهای این شهر به هم میرسیم. یک روز دور یا نزدیک، آفتابی یا ابری، تمیز یا آلوده. کسی چه میداند؟ اصلا مگر مهم است؟ مهم این است که به هم میرسیم. فقط کافی است راه بیافتیم من مطمئنم در یک لحظه از این همه لحظه سرگردان به هم میرسیم. گیرم این رسیدن آنطور هم که ما فکر میکنیم نباشد. شاید فقط موقعی که از خیابان میگذریم به هم لبخند بزنیم و یا به هم تنه بزنیم و هم زمان با هم عذرخواهی کنیم و بگذریم. دعوا؟ نه! دعوا نمیکنیم. من با هیچکس در هیچ کجا دعوا نمیکنم مبادا که تو باشی! به هیچ غریبهای اخم نمیکنم. مبادا که تو باشی. و رویم را از هیچکس برنمیگردانم، مبادا که همان یک لحظه را برای دیدن تو وقت داشته باشم و از دست بدهم.
شاید هم از این بیشتر. کسی چه میداند؟ شاید وقتی به هم تنه زدیم و نگاهمان در هم گره خورد، یک لحظه فقط یک لحظه حس کنیم که یکدیگر را میشناسیم. آنوقت تو یک چیزی میگویی.
مثلا میگویی: من همیشه دستهگل به آب میدم.
من میگویم: عین من!
بعد تو میخندی و میگویی: ولی این بار من بودم.
من میگویم: اشتباه میکنید این بار را.
بعد تو میگویی: آره ممکنه! من همیشه اشتباه میکنم.
من میگویم: منم همینطور
این مکالمه چقدر طول بکشد خوب است؟ بگذار تا ابد برود. بگذار مثل یک رود راهش را از میان همه صخرهها و کوهها و دشتها پیدا کند. از میان همه خیابانهای تنگ و گشاد این شهر. از میان همه کوچههای خاکی و از کنار همه آدمهای کوچک و بزرگ.
ما همدیگر را یک روز پیدا خواهیم کرد
در یکی از خیابانهای این شهر_مریم گودرزی
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید