@zhuanchannel
تو پمپ بنزين، منتظر ماشين جلويي بودم كه يه پرايد از كنار خيابون شروع كرد به بوق زدن. يكي دو بار برگشتم نگاهش كردم اما متوجه نشدم كه چرا داره بوق ميزنه انقدر. نوبت من شد و رفتم كنار پمپ تا بنزين بزنمو همچنان صداي بوق اون پرايده ميومد. يادمه اون روز خيلي فكرم درگير بود و همين قضيه باعث شده بود، كم تحمل تر هم باشم. بنزين زدمو نشستم تو ماشين و باز صداي بوق بوق اون پرايد كلافه ترم ميكرد.
از اونجايي كه خيلي عصبي شده بودم پامو گذاشتم رو گاز تا برسم كنارشو دردش رو بفهمم.. پارك كردم پشتش و با عصبانيت ترمز دستي رو كشيدم.
پيشوني مچاله و غضبناك رفتم كنار شيشه و ديدم يه پسر چند ساله سرپا ايستاده رو صندلي و دستاش رو فرمونه.. يكهو صورتم باز شد و پرت شدم به سالها قبل.
ياد شيش سالگيم افتادم.. وقتي با پيچ گوشتي در ماشين بابارو باز ميكردم تا تو گرماي محبوس ماشين بشينم پشت فرمون و هي بوق بزنم.
يادمه يه بار حاج آقا همسايمون اومد منو از ماشين كشيد بيرون،
گوشمو گرفتو من رو تحويل مامانم داد..
تو همين فكرها بودم كه باز بوق زد و حواسمو پرت كرد.
وقتي برگشتم تو ماشين، آينه رو چرخوندم سمت خودم.
به خط هاي پيشونيم و ريش هام دست كشيدم..
اومدم آينه رو بچرخونم رو شيشه ي عقب كه نگاهم خورد به پيرمردي كه داشت با لبخند نگاهم ميكرد..
انگار كه من هم، اون رو پرت كرده باشم به سالها قبل.
#اميرعلي_ق
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید