December 26, 2016 at 03:50PM

@zhuanchannel
هف هشت سالم بود.تابستون كه مي شد تموم فكر و ذكرم مي شد فوتبال بازي كردن توو خيابون رو به روي خونه مون!با بچه هايي كه كوچيكترينشون پنج سال ازم بزرگتر بود.شوق فوتبال انقدر زياد بود كه حاضر بودم به خاطرش از هر تفريح ديگه اي بگذرم.دو تا برادر بودن به اسم و حامد و مهدي!مهدي كوچيكتر از حامد بود.طفلك معلول بود و پاش مي لنگيد.هميشه توو دروازه واميستاد.توو حياط خونه شون دو تا دروازه ي كوچيك داشتن كه با ميلگرد ساخته بودن.منم به خاطر اينكه يه جورايي مجابشون كنم كه بذارن بازي كنم هر روز مي رفتم و دروازه ها رو از خونه شون تا "زمين مسابقه" كه بقيه بهش مي گفتن "خيابون" حمل مي كردم.وزن دروازه ها اونقدر زياد بود كه مجبور بودم تموم مسير روو زمين بكشمشون!
اون روزايي كه بازيم مي دادن از جون مايه مي ذاشتم!توو اون لحظه ها هيچ چيزي واسم مهم تر از رد كردن توپ توو اون دروازه هاي سنگين لعنتي نبود!من بايد "گل" مي زدم.ديگه چه اهميتي داشت زمين خوردن و پاره شدن شلوار و زخمي شدن همون قسمت از زانو كه ديروزش هم دوباره زخمي شده بود!؟چه اهميتي داشت سوزش زخمي كه قرار بود با "بتادين" ضد عفوني بشه!؟چه اهميتي داشت گريه كردناي يواشكي شب تا صبح از درد!؟مامان اگه ميفهميد نميذاشت ديگه برم!ولي من بايد"گل"مي زدم!ولي من بايد "برنده" مي شدم!
حالا حدودا پونزده سال از اون روزا گذشته!من هنوزم همون آدمم!هنوز ميخوام به حريفاي سخت گل بزنم.هنوز ميخوام برنده باشم!حتي اگه ديگه "بتادين" هم نتونه جلوي عفونت زخمامو بگيره…حتي اگه ديگه زانويي واسه زمين خوردن نمونده باشه…!
#کسری_بختیاریان
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده − پنج =