@zhuanchannel
ساعت چهار بعدازظهر را نشان ميدهد آفتاب سرد پاييز از لا به لاي درخت هاي پشت پنجره آشپزخانه روي ميزِ ناهارخوري افتاده هواي داخل خانه گرم شده بد نيست كه كنار پنجره را باز بگذارم به فاصله ي يك چاي ريختن و حل كردن نبات هوا هم كمي عوض ميشود ، بعداز بستن پنجره رو به رويش مينشينم و خيره مي شوم به رفت و آمد آدم ها من هم روزي مثل آن دختري كه شال گردن آبيش را با چكمه هاي سورمه ايش سِت كرده جوان و زيبا بودم تا همين امروز صبح هم شايد فكر ميكردم بيست سالگيم با ديروز كه شصت سالم تمام شد هيچ فرقي نمي كند ، هنوز هم لاك زرشكي را به انگشتان دستم و قرمز را به انگشت هاي پايم ميزدم ، پسرِ دخترم فرانك را به پارك پايين كوچه مي بردم و با خودم فكر ميكردم همه مي گويند چه مادر و پسري ، هميشه دوست داشتم كه يك پسر داشته باشم ، مادر هايي كه پسر دارند دلشان جورِ ديگري قرص است به مردي كه هميشه محكم ترين تكيه گاهشان خواهد بود ، حتي روزي كه اولين نوه ام دخترِ فرزانه را در آغوش گرفتم هم حس نكردم كه شايد دارم پير ميشوم .
صبح ها كه با مجيد به پياده روي ميرفتيم تا كمي نفس نفس ميزدم بازويم را فشار ميداد و ميگفت خانمم پير شده اي خودت خبر نداري به من و تو ديگر پيرِ زن و پيرِ مرد ميگويند و من شانه بالا مي انداختم و مي گفتم تو پير تري و من هنوز جوانم مثل همان روز كه عاشقم شدي و گونه هايم سرخ شد .
اما امروز صبح نميدانم چه طور شد كه بندِ دلم ريخت باورِ اينكه دخترك از صندلي اتوبوس براي من بلند شود و جايش را به من بدهد ، باورِ سختي بود ، هـيچ وقت به امروز و صندليِ خالي رو به رويم فكر نكرده بودم اگر ميدانستم كه چه غم بزرگي پشت صندلي هايي كه در بيست سالگي خالي كردم پنهان شده تا ايستگاه آخر مسافر مي ماندم .
#پريسا_چودار
مجله هنرى ژوان
اشتراک گذاری
دیدگاهتان را بنویسید