@zhuanchannel
دارم درس نمیخونم. یه امتحان سخت دارم و کتابا همین جوری نگام میکنن و منم همچنین.
دیروز توی راه نگاه کردم خودمو که اگه سه سال پیش بود نشسته بودم به توبیخ خودم که از فردا باید فلان بشی. از پس فردا باید بیسار کنی. که بسه تنبلی خره پاشو جمع کن خودتو. ولی الان.
الانا دیگه اون جریانا نیست. راه اومدم با خودم. وقتی نمیخونه میدونم دلش چرا نمیخواد بخونه.
میدونم اگه بخواد همهشو یه شبه تموم میکنه. میشینم نگاش میکنم انقد نگاش میکنم که سنگاشو با خودش وا بکنه سر آخر خودش، نه من، که خودش تصمیم بگیره بهتره بخونه یا حتی اگه دلش خواست ولش کنه. انقد به منطق و درونیاتش ایمان آوردم که اذیتش نکنم. که بدونم اولین دوستش خودمم و باید بفهممش. از خیلی وقت پیشه که دیگه یادم نمیاد برا هیچ کاری شماتتش کرده باشم.
هیچ افسوسی نخوردم که چرا فلان گند رو زدم. میدونستم که همه چی دست من نیست و حتی اگرم باشه قرار نیست خودمو بابتش محکوم کنم.
masinice
مجله هنرى ژوان
اشتراک گذاری
دیدگاهتان را بنویسید