December 27, 2016 at 11:07PM

@zhuanchannel
وقتی بیدار شدم آفتاب رفته‌بود. نه می‌توانستم نه می‌خواستم بلند شوم. ساعت دستم نبود. روی دیوار هم نبود. حدس می‌زدم چهار پنج ساعتی باید خوابیده باشم. آن‌قدر خواب عمیق و عجیبی بود که نور غروب را هم ندیده بودم.
حتی حسش هم نکرده بودم. مادربزرگم همیشه می‌گفت دم غروب نگذارید کسی خواب باشد، بیدارش کنید. زمان را گم می‌کند.

من زمان را گم نکرده بودم. فقط احساس رخوت و کسلی داشتم. با خودم فکر می‌کردم بدون قرص هم آدم می‌تواند عین میت بیفتد و بخوابد. ناراحت نبودم که تمام روز را این‌طوری گذراندم. خوشحال هم بودم. یکی دو ماه است برای این‌که به چیزی فکر نکنم عین دیوانه‌ها گیر می‌دهم به اتاقم.
در و دیوارش را رنگ می‌کنم. مقوا می‌چسبانم. کاغذ مچاله می‌کنم. استنسیل می‌زنم. مامان و بابا خوششان آمده. دیروز می‌گفتند سقف را هم یک کاری بکن. بابا رفت سروقت کتابخانه‌ام گفت کولاک کردی خانم نقاش.
و من از کولاک کردی‌اش کیفی کردم ها. توی صورتم معلوم نبود که کیف کردم. خسته بودم و بی‌حوصله.
اصولن هیچ‌وقت معلوم نیست من از چی کیف می‌کنم از چی ناراحت می‌شوم. برایم بهتر است. دیگران هم اکثرن برداشت اشتباهشان را می‌کنند.
گاهی که درست می‌فهمند خشکم می‌زند. نکند آینه‌ی دلم پیدا شده؟و همه فهمیدند من چه مرگم شده. می‌پوشانمش. بدم می‌آید. نمی‌دانم چرا.
هوا تاریک است.. نم دارد.
من مثل یک تکه نمد چسبیده ام به تخت. نمی‌توانم گردنم را بلند کنم.
بعدش یادم هست که لوبیاپلو خوردم. شربت خوردم. و برگشتم توی اتاقم. ذوب شده را ورق زدم. بار هستی را جابه‌جا کردم. به نقاشی‌هایم که توی راهرو به صف ایستاده‌ بودند که آخر هفته کسی بیاید ردیف‌شان کند نگاه کردم.
دوربین را برداشتم و فهمیدم شارژ ندارد.
با موبایلم ور رفتم و به بچه‌ای که مادرش را صدا می‌زد دری وری بار کردم توی دلم.
وقتی بیدار شدم آفتاب رفته بود
موبایلم زیر تنم ویز ویز می‌کرد. خودش بود…
masinice
#ژوان
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

12 − 11 =