خیلی سال پیش تلویزیون فقط دو شبکه داشت. یک بار یکی از این دو شبکه ناپرهیزی کرده بود و یک فیلم سینمایی برای بچهها پخش کرد. ماجرای یک عروسکی بود با چشمهای دکمهای که دست و پایش با چند نخ نامرئی وصل بود به دو تا چوب کهنه. یک پیرمرد چهل سال بود که هر روز کنار خیابان اصلی شهر میایستاد و عروسک را با همان دو تا چوپ میرقصاند و پول میگرفت. اسم عروسک یادم نیست. یک چیزی بود شبیه به ریکو مثلا. این وسط ریکو با یک کلاغ پکیده هم رفیق بود و شبها که پیرمرد خواب بود، با هم اختلاط میکردند.
یک بار ریکو اعتراف کرد که خسته شده. از این نخهای نامرئی و چوبها و پیرمرد. اما کاری از دستش برنمیآید. بدون آنها حتی نمیتواند بایستد. بس که توی این چهل سال از پاهایش استفاده نکرده.
بعد هم کلاغ پکیده ناگهان شد یک مشاور زبردست و یک مربی ورزشی قابل. هر شب مغز و پاهای عروسک را ورز میداد.
بالاخره هم یک شب ریکو با قیچی نخها را برید و فرار کرد.
با پاهای خودش هم فرار کرد. walk away . این واک ا وی خیلی کلمهی خوبی است که معادل فارسی درستی برایش ندارم. ترجمهاش این است که پشت به همه چیز کرد و خودش را رها کرد و استقلال خودش را بدست آورد و رفت برای همیشه. واک اوی.
واکاوی، عظیمترین تصمیم ریکو طی چهل سال زندگیاش بود. قشنگترین قسمتش آنجا بود که با قیچی نخها را برید و یکهو چشمهای دکمهای ریکو تبدیل شدند به چشم واقعی. موضوع فیلم مثل نفس کشیدن میماند. تکراری، کلیشه و البته حیاتی. گاهی نخ هایی که دست و پایتان را بسته ببُرید.
چیز بیشتری ندارم برای گفتن.
#فهمیه_عطار
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید