@zhuanchannel
گاهى نخواستن در يك لحظه اتفاق ميفتد.
در يك لحظه بارِ همهء خواستن و دوست داشتنت را زمين ميگذارى و ديگر زورت به بلند كردنش نميرسد.
مثل وقتى كه ميشنوى: "نذار مهمونت معذب باشه"
و تو را انگار با مسلسل به رگبار ميبندند.
يا اينكه "تا وقتى نزديك من نيستى حرف نزن"
و همه چيز در دلت تمام ميشود.
خواستن و دوست داشتن رنگ از رخشان ميپرد.
دوستى ات هم تمام ميشود.
يا مثلاً "آره من بيشعورم، تو ببخش"
و بخشش معنى اش را از دست ميدهد.
همهء اينها در يك لحظه اتفاق ميفتد.
مثل ديدن چشمانت كه برق و جانِ هميشه را ندارند.
مثل دوستت دارمى كه مدتهاست نه شنيده و نه ديده ميشود.
مثل خانه اى كه شور و گرمىِ خانه را ندارد.
مثل من، وقتى از خواستن و دوست داشتن، خالى شدم و خالى ماندم.
جاىِ آن خالى را، جاى آن حجم از خواستن و دوست داشتن را در من ديگر همان چيز قبلى پر نميكند.
ديگر شنيدن دوستت دارم از زبانت دلگرمم نميكند.
ديگر نميتوانم فكر كنم دلت بودنم را ميخواهد وقتى ميگويى "باش"
ميان صفحهء وسيع دوست داشتنم حفره هايى هست. حفره هايى كه ميبينمشان، ميشناسمشان، و دوست دارمشان!
حفره هايى كه انگار نه فقط در دلم، كه در نگاهم هم هستند. انگار كن كه وقتى به تو نگاه ميكنم، تو را ديگر نه مثل هميشه، كه حفره حفره ميبينم.
سوراخ سوراخ و ناقص.
اينها همه از قدرت كلمات است كه وقتى با شتاب از كمان در ميروند
ميشنويشان و يك چيزى ته دلت ميسوزد.
ناگهان و پر شتاب.
آنقدر كه فرصت نميكنى بگويى "آخ"
گاهى در لحظه اتفاق ميفتد نخواستن.
در همان لحظه كه كلمات امان ندادند بگوييم "آخ"
فقط به خودمان آمديم و ديديم حفره حفره ايم و دوست داشتنمان زخم خورده است، آماس كرده و ملتهب است.
تيمارش ميكنيم كه خون نريزد حداقل از زخمهايش.
با پادرميانىِ جادوىِ زمان، خونش بند ميآيد، التهابش از بين ميرود، ورمش ميخوابد، اما جايش ميماند.
اين را وقتى ميفهمى كه ميخواهى دوباره دوست بدارى و نميتوانى.
درست تر شايد اين است كه بگويم مثل قبل نميتوانى.
شكل و نوع و جنس دوست داشتنت تغيير ميكند.
من امروز، تيرهاىِ بزرگِ به جان نشستهء ديروزم را نه اينكه دوست بدارم، اما به ياد دارمشان.
آنها يادگار و يادآور نقطه هاى عطف من و زندگى من اند.
يادگار همهء آن لحظه هايى كه به چلهء دل نشستند.
با تمام جزئيات.
حالا خودِ سخت جانم را به جان دوست ميدارم و بابت اينهمه مقاومت و همراهى محكم به آغوشش ميكشم.
خودم خوب ميداند كه اگر نداشتمش، زندگى بدون اين حجم از ديوانگى، ذوقى چنان نداشت كه هيچ، چيزهاى خوبِ زيادى را كم ميداشت.
#مارال_مشکل_گشا
@manestan
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید