@zhuanchannel
یک جایی از رابطه هست که هر دو نفر به آنِ فروپاشی می رسند. به باور اینکه ادامه این راه، در کنار هم ناممکن است. با این حال، هر دویشان شرم میکنند از گفتنش. ابا دارند از بیانش و میترسند از عواقبش. نمینشینند سر یک میز، خاطرات خوششان را با هم مرور کنندو بگویند به امید دیدار. که اگر روزی، همدیگر را دیدند بتوانند سرشان را به نشانه احترام تکان بدهند یا لبخند مهربانی بزنند.
به جایش شروع میکنند به بازی. آن هم با کسی که برای داشتنش از سربازها و وزیرها و شاهها و خانههای سیاه و سفید عبور کردهاند.
یک بار بهانه میآورند که گوشیام خراب شده. بار دیگر میگویند اینترنت ندارم. بعدها، کار را بهانه میکنند، سختیهای زندگی را، درسرا، امتحانرا.
من باور دارم که همه عاشقانِ بیفرجام، در آنِفروپاشی، قصه نویسهای خوبی میشوند. می توانند از یک کلمه، دنیایی مفهوم در بیاورند. میتوانند اتفاقها را جوری کنار هم بنشانند که باورت شود تو مقصر بودی.
نه از همین دیروز و ماه پیش؛ که از همان لحظه نخست آشنایی.
از سرمای هوای دربند و جگری که خام بود یا سوخته.
از باقالای شب مانده و سفتِ دستفروش خیابان انقلاب که تا دو روز دلش را به درد انداخته.
از ادکلن کوچکی که با جمع کردن پول ناهارهایت برایش خریده بودی، اما تقلبی بوده و بویش نمی مانده.
پیشتر از این، باز هم از آنِ فروپاشی نوشته بودم. با این حال، تا چشم کار میکند آدمهایی را میبینم که این مرحله را بهدرستی نگذراندهاند.
آدمهای خشمگین. آدمهای ترسیده. آدمهای گریزان از هر سلامی و نگاهی. رفیق دیدهام که روزی صدبار گوشیاش را برمی دارد و بلافاصله زمین میگذارد. زن دیدهام که زنگ مدرسه و آیفن خانه و تلفن، تنش را میلرزاند. مرد دیدهام که توی خیابان، زنی با موهای شرابی دیده و یکهو کنار جوی، چندک زده و گریسته.
بعدها چه میشود؟ نمیدانم. اما میدانم که باید برای روابطمان قرار تازهای بگذاریم.
از همان روز اول؛ درست از لحظهای که با هر نگاهش، دلمان پایین می ریزد عهد ببندیم که اگر همه چیز خوب پیش نرفت، برای آخرین بار بگوییم به امید دیدار.
بگذاریم تا همه این اگرها، تلخیها، جدلها در لحظه خداحافظی بمیرد. که اگر هر کداممان، به آدم دیگری رسیدیم، ایمانمان را به انسان از دست نداده باشیم که مرگ باور آدمها، مرگ زندگی است.
#مرتضی_برزگر
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید