@zhuanchannel
بعد از سال ها یک حس قدیمی دوباره به سراغش آمده بود…یک حس آشنا که مدت ها تجربه نکرده بود…
نمی دانم اسمش چه بود؛عشق یا دوست داشتن…فقط می دانم وقتی کنار هم نبودند انگار چیزی را گم کرده بود…
روزهای شیرینی بود… روزهایی که نمی خواست به همین راحتی تمام شود…
همیشه این طور است که آدم ها وقتی کسی را بیشتر از دیگران دوست دارند توقعشان از او به همان اندازه بیشتر می شود…
اما او نمی خواست حسی را که بعد از سال ها دوباره به دست آورده از دست بدهد…
نمی خواست خیلی ایده آل گرا باشد و سر هر موضوع کوچک و بزرگی بحث کند…
پس تصمیم گرفت اگر اتفاقی برخلاف میل او افتاد سکوت کند تا بحثی پیش نیاید…
هر بار که از او ناراحت می شد تمام ناراحتی ها را در دلش می ریخت…
ترس از دست دادن این حس و کسی که دوست می داشت او را وادار به سکوت کرده بود…
روز به روز ناراحتی هایش بیشتر می شد… ولی نمی گذاشت معشوقه اش از این سکوت با خبر شود… دوست داشت او فکر کند همه چیز در این رابطه فوق العادست…
یک شب با یک حرف ساده ظرفیت حرف های نا گفته اش تکمیل شد…
آتشفشانی که مدت ها خاموش بود ، فوران کرد…
آتش ماه ها سکوت آن حس را نابود کرد…
یادمان باشد گاهی برای خراب نشدن یک حس خوب باید دلخوری های کوچک را به زبان آورد …
حقیقت این است که سکوت همیشه هم جواب نمی دهد…
#حسین_حائریان
مجله هنرى ژوان
اشتراک گذاری
دیدگاهتان را بنویسید