بیش از نیم قرن پیش که او را ساختند چنین روزهایی را در بدترین کابوسهایش هم نمیدید.بلند و بزرگ بود با اسکلتی از آهن و فولاد.از جایی که او تهران را میدید همه ساختمانها کوتوله هایی حقیر و ناچیز بودند واوغول آهنی بزرگ زیبا و تنهایی بود که بر تارک اَبَر شهر پارسی قد برافراشته بود.هیبتی آنچنان بلند که جلوی نور خورشید را میگرفت و آدمها هنگام دیدنش کلاه از سرشان می افتاد.اونماد شهری بود که میخواست با اوخود را بر زمینه ی قرن بیستم تثبیت کند و به داشتن چون اویی برخود ببالد.او فکرمیکرد که همیشه یکتا و بی همتا خواهد ماند و همچنان برشهر فرمانروایی خواهد کرد.ولی روزهای شکوه کم کم داشت به پایان میرسید.شهر بزرگ دیگر چندان به او وفادار نبود.کوتوله های دیروز کم کم قد میکشیدند و عرض اندام میکردند.ظاهر زیبایش داشت در میان دود و ترافیک و چرک و کثافت بی ریخت میشد. پا که به سن گذاشت دیگر انگار کسی او را نمیدید.نه سردرزیبایی داشت نه با سنگهای سپید و درخشان و صیقل خورده پوشیده شده بود.کم کم شبیه غول بد هیبت پیر و تنها و کثیفی شده بود که قبای ژنده ای بر سر کشیده و خسته و سر خورده برکرانه ی جمهوری دندان خشم بر هم میسائید و انتظار مرگی را میکشید که از هیچ سمتی نمیرسید.کسی چه میداند شاید این قلبش بود که آتش گرفت از بی مهری همشهریان.شاید او آخرین نبرد را خودش با خودش آغاز کرد وهمانند غولی خورد و خراب و زخمی بر درگاه خویش زانو زد.حالا همان مردمی که روزی تحسینش میکردند با هرچه که دارند به جانش افتاده اند تا عزیزان خویش را که او در خویش محبوس کرده است مرده یا زنده پس بگیرند.ولی او مقاومت میکند پهلو هایش را سوراخ میکنند گوشتهای تنش را با چنگکها و بیلهای مکانیکی میکنند,ولی او هنوز از دهان خویش آتش بیرون میدهد . او هنوز نمرده هنوز زوزه میکشد وآماده ی نبرد نهایی میشود. خدا میداند میخواهد چند نفر دیگر را بکام خویش بکشد.خدا میداند کدامین کسان را میخواهد داغدارکند. او میداند که کارش تمام است. میداند که دیگر نمیتواند برپای بایستاد.میداند که این آخرین نفسهای اوست.ولی آنقدرکینه بر دل دارد که هنوز خون میطلبد….غول پلاسکو هنوزخون میخواهد.
#محمد_عشقی
مجله هنرى ژوان
اشتراک گذاری
دیدگاهتان را بنویسید