@zhuanchannel
هم نقشه ی تهران را توی موبایلم دارم، هم نقشه ایران را و هم نقشه جهان؛
شبها پیش از اینکه بخوابم یکی یکی به همه آدمهای زندگیم سر میزنم…
از شرق تهران تا شمالغربی آن… شهرری، دارآباد، سلسبیل، خیابان نفت… روی خانه هر کدامشان که میرسم کمی مکث میکنم… شاید به پشتبامشان نگاه میکنم… کمابیش میدانم هر کدامشان در چه حالند… معمولا آماده برای خواب… بعضیهاشان که عزیزترند حتی مسیر رفتوآمد هرروزشان تا محل کار را هم دنبال میکنم… رد پاهایشان روی کف خیابانها را توی نقشه نکشیدهاند… میدانم! اما خیالم راحت میشود که فردا صبح که من خوابم هنوز خیابانهائی هست که آنها را به زندگیشان وصل کند… که بتوانند قدم بزنند و آن بوئی را که فقط صبحها توی شهر میپیچد، حس کنند…
نقشه ایران را باز میکنم… یک جائی وسط کویر به یک تکۀ خیلی کوچک از دلم سر میزنم… مشهد را با عشق میبوسم…
بعد یکجائی که اسمش رو نقشه نیست… جائی در غرب… بعد شمال… روی مربع زرشکی رنگی که به نشانه آن شهر روی نقشه گذاشتهاند کمی میمانم… با خودم فکر میکنم زیر این مربع زرشکی جائی کسی خوابیده که بخش مهمی از زندگی من است…
بعد نقشه جهان… اینجا خیلی آشنا ندارم که بهشان سر بزنم… نهایتا دوسه تائی بیشتر نیستند… این رنگ آبی اقیانوس دلم را میلرزاند… همیشه برایم صدهزار کیلومتری که بینش خشکی باشد نزدیکتر از صدکیلومتری است که بینش آب باشد… روی شکل کجوکولهای که مثلا مرزهای آن کشور است میمانم و نگاه میکنم… میدانم جائی زیر این لکه سبز یا بنفش یکی هست که دوستش دارم… احتمالا خواب نیست… احتمالا یاد من نیست… حتی اگر نگاهش به آسمان آن کشور هم بیفتند، نمیفهمد که من دارم از ان بالا نگاهش میکنم…
هیچکدام اینها مهم نیست… مهم اینست که من هرشب به تکتک کسانی که دوستشان دارم سر میزنم… از دور نگاهشان میکنم… گاهی دستی روی سقف خانهشان، روی خیابانشان، شهرشان یا کشورشان میکشم و بهشان لبخند میزنم… حتی اگر نبینند!
من هر شب جغرافیا را به مسخره میگیرم و همه فاصلهها را ریشخند میکنم…
#مرحومه !
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید