@sherminnaderi
سنگ صبور
اقدس خانم اهل گفت و شنفت نبود ،نه با بچه ها سرو کله می زد بابت مشق و درس ،نه با آقا یکی بدو می کرد بابت دو قران بیشتر خرجی خانه ونه دایه خانمش را جز به وقت کار و بارصدا می زد .از وقتی که عروس خانه شده بود کم حرف و بی صدا بود و پشت سرش می گفتند که از بچگی زبانش را قورت داده و حرفش نمی آید .هرچند بدخلق و اخمو نبود اقدس خانم ،فقط لابد جوابی به حرف و پرسش مردم نداشت .
سر زمستان که می شد ولحاف ها را که از اتاق رختخواب ها می آوردند ،دیگرسرش گرم کرسی پهن کردن و انار دان کردن وترحلوا درست کردن بود ،نزدیک بهار کارش خانه تکانی و شست و رفت بود و دوخت رخت نو برای اهالی خانه ، محرم وصفر نذری مفصلی می داد که همه تعریف می کردند وسر تابستان می داد همه دیوارخانه را گِل سفید کنند وحوض را آب بیندازند و گل می کاشت توی حیاط و پاییز نشده رب گوجه می پخت و ترشی می انداخت ودرهای صندوق خانه را کلید می کرد و همه بی حرف .صدایش که می زدی جوابش بله بود و بس ، خیلی حوصله داشتی از گلویش دو کلمه می کشیدی بیرون و حوصله نداشتی دست خالی برمی گشتی و می رفتی پی کارت ، خیلی از زن های فامیل و همسایه حوصله دار نبودند ، همین هم بود که دور وبرش خالی بود و بچه هایش برای حرف و نقل سراغ خاله و عمه می رفتند یا توی مطبخ گوش دایه خانم را کرمی کردند .
شوهرش اما گفتی آرزو به دل بود که اقدس خانم مثل باقی زن ها ، شب پای کرسی سفره دل باز کند و از بچه ها شکایتی کند و غری بزند پشت سر والده آقا و چه می دانم قصه ای سرهم کند از دعوای بی وقت زن های پشت بازارچه ، اما دریغ از چند کلمه ساده ، دریغ که به دل آقا مانده بود شنیدن قصه ای ، حرفی ،نقلی ، چه میدانم راز مگویی از دهان اقدس خانم .بچه ها هم به طبعش عادت داشتند به بی حرفی ،زیر لحاف بزرگ و گرم کرسی می نشستند و چشم به دهان آقا می دوختند و منتظر می ماندند که مثل هر شب غمگین سرحرفی را باز می کرد و چند کلمه ای از بازار کم رونق و بی وفایی رفقا می گفت و بعد متل و داستانی می خواند از کتاب روی کرسی که اقدس خانم با سلیقه توی پارچه سوزن دوز پیچیده بود و لقمه ای توی دهن می گذاشت و می خوابید .
اما چه خوابیدنی که هرشب توی خواب ،بی صدا از این پهلو به آن پهلو می شد و با خودش حرف می زد و هزاربار به خودش نهیب می زد که فردا ، همین فردا پیش حکیمی ، طبیبی کسی می رود و نسخه ای می گیرد برای زبان بسته همسر ،شاید که این سکوت بی تمامش حاصل درد و مرضی نا شناخته باشد.
به قول طبیب دوره دیده فرنگ که یکی از رفقا نشانی اش را داده بود ،لابدمیلش به گفت نبود ، کلمه اش کم بود ، نیازی به نقل نداشت ،همین و آقا را چقدراین همین سخت آمده بود که شب زیر لحاف بزرگ کرسی از این شانه به آن شانه می چرخید و با خودش حرف می زد و خودش را مذمت و تنبیه می کرد که چرا به سفارش مادر دخترعمه بی زبان و خوش بر رو را به زنی گرفته و فکر روزهای تنهایی و بی هم زبانی را نکرده است ؛
روزهایی که آخر نداشتند انگار که اقدس خانم سال های آخر عمر همان دو کلمه حرفی هم که با دایه خانم و بچه ها می زد گذاشت توی گنجه و قفل و کلید کرد ومثل سنگ قبری سرد و سنگین سکوت کرد و آقا را که هنوز برای دو کلمه حرف حساب دل دل داشت ،در حسرت شنیدن یک جیغ وبیداد زنانه گذاشت .
هرچند دایه خانم هربار ،هربار که کسی از زبان بریده اقدس خانم و حرف نزدنش گله ای می کرد با صدای خفه ای در می آمد که ؛ اقدس خانم شنونده نداشت
اما دلش پر بود ، من بارها صدایش را شنیدم که با خودش حرف می زد ،جلوی آینه اتاق پشتی ، می گفت :
عروسک سنگ صبور یا تو بترک یا من می ترکم
#شرمین_نادری از داستان نویس های خوب چلچراغ
@sherminnaderi
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید