February 15, 2017 at 05:31PM

@zhuanchannel
گاهی زندگی دقیقا همان ساعت شنی روی میز می شود که بعد از این که شن ها قسمت پایینی شیشه را پر کردند، کسی قرار نیست سر و تهش کند برای جابجایی بخش خالی و پر شیشه… و شن ها…

لحظه هایی که با سرعت هرچه تمام تر می دوند و مثل ماهی قرمزهای کوچک از دستت لیز می خورند.

هر لحظه تمام شدن حضور آن کس که می خواهی و باید باشد را حس می کنی و میخواهی چنگ بیندازی به ثانیه ها تا بایستند. که نگذرند؛ که فرو نریزند…
توی سرت یک ریز صدای تایمر بمبی ساعتی را می شنوی که تمرکزت را از بودن در این لحظه ها می گیرد. که یک سال مانده، شش ماه وقت داری، فقط یک روز دیگر…

با همه ی وجودت می خواهی بمب را خنثی کنی اما انگار بمب روی سقف نصب شده و دستانت را از پشت بسته باشند.

گاهی دلت می خواهد بمب را پیش از موعد منفجر کنی تا لااقل خلاص شوی از شر این بیب بیب هایی که مغزت را متلاشی می کنند، اما صدایی از درونت، از جایی که نمی دانی کجاست می گوید دست نگه دار…از سکوت های بین این بوق ها لذت ببر…

می گوید شاید این بمب واقعی نباشد… و تو باز هم دل خوش می کنی به همان آرامش های نیم بند لابلای بوق ها…

گاهی زندگی ساعتی شنی می شود که یک بمب ساعتی رویش نصب شده. بمبی که نمی توانی تایمرش را ببینی و فقط صدای بوق هایش را می شنوی. بوق هایی که هر کدامشان ممکن است بوق آخر باشد…
بیب بیب بیب… بومب….

می دانی که این ساعت بالاخره می ایستد. شن ها تمام می شوند، ته می کشد آرامش نیم بندت…بمب منفجر می شود، تکه پاره ات می کند اما تو هنوز نفس می کشی، ادامه میدهی

#آنا_جمشیدی
@AnaJamshidi
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × دو =