هفت هشت سالم بود سر میز نهار مادر به برادر گفت همه میمیرند .. ما هم میمیریم ! من که خب چیزی نمیفهمیدم یک آن دلم رفت .. اشکم درآمد .. مادر بلند شد رفت سر اجاق منم هراسان به دنبالش ! بغلش کردم گفتم مادر نمیر تو رو خدا .. حالا گریه نکن کی گریه بکن ! برای اینکه مادرم دور از جانش نمیرد خودم را داشتم با اشک میکشتم ! گفت دختر جان الان که نمیمیرم نترس من اینجام ..کنارت میمانم .. محکم بغلم کرد . آن حرفش که گفت من اینجام انقدر واقعی بود انقدر خیال تخت کن بود که اشکم بند آمد. بعد از آن روز هیچ من اینجایمی ، کنارت میمانمی واقعی نبود .. خیال تخت کن نبود. همه شان درد داشت ، بغض داشت ، اشک ها را بند نمی آورد … فقط مادرم بلد بود بماند و دوستم داشته باشد …
#مریم_قهرمانلو
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید