February 20, 2017 at 10:00PM

@zhuanchannel
مدرسه که تمام می شد با بچه های فامیل جمع می شدیم خانه ی پدربزرگ و مسابقه می دادیم.
خانه ی پدربزرگ پله های زیادی داشت…مسابقه اینطور بود: هرکسی از تعداد پله های بیشتری می پرید برنده بود.

تا به حال هیچ کس از پله ی هشتم به بالا را نپریده بود…هر کسی به اندازه ی توان و شجاعتش تعداد پله را انتخاب می کرد و می پرید…
روز آخر وقتی مشغول بازی بودیم یکی از بچه ها از پله ی نهم پرید…
تصمیمم را گرفته بودم…باید برنده می شدم… من باید هر طوری شده از پله ی دهم می پریدم…

ارتفاعش زیاد بود اما مدام به برنده شدن فکر می کردم…ترس را در دلم کشتم؛چشم هایم را بستم و پریدم…
بعد از پریدن تنها چیزی که برایم ماند یک درد شدید و پای شکسته بود
شب ها تا صبح از درد خوابم نمی برد
و تمام روز گچ پاهایم کلافه ام کرده بود…
حالا بعد از سال ها هر وقت به آن مسابقه فکر می کنم یاد پله های زندگی می افتم…
یاد هدف های کوچک و بزرگ …
هدف هایی که رسیدن به آن ها مثل پریدن از همان پله هاست…هرچقدر بزرگ تر ؛راه رسیدنشان دشوارتر.

ما هدف های زندگیمان را با توجه به توان و شجاعتمان انتخاب می کنیم.
اما یک هدف اشتباه، یک بلند پروازی یا حتی گاهی یک حسادت می تواند ما را از تمام هدف هایمان دور کند.

حالا می دانم پیشرفت کردن و رسیدن به هدف یک طرف ماجراست و احتمال افتادن و شکست خوردن طرف دیگر.

می دانم اگر هدفی را انتخاب می کنم که بزرگتر از توانم است باید تحمل دردهای بزرگتر را هم داشته باشم.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × 3 =