March 1, 2017 at 03:20PM

@zhuanchannel
بعضی اسباب‌بازیا باید همیشه پشت ویترین بمونن.
سخت‌ترین کار دنیا احتمالا اینه که آدم با پوتینِ تجربه‌کردن، رؤیاهاش رو له نکنه.
هنوزم می‌شه از دور لذت برد. می‌شه هنوزم به اون بَتمنی که سال ۷۴ پشت ویترین یه اسباب‌بازی‌فروشی تو بلوار سجاد دیدم فکر کنم.
اون بتمن هیچ‌وقت مال من نشد. گرون بود.
همون موقع هم مطمئن بودم که اگرم یه روز بتونم بخرمش، نمی‌خرم. نخریدم.
انگار هزار سال بعد، یه روز دوباره اون اسباب‌بازی رو دیدم. بتمن، با شنل سیاه بلند، با ماسک خفاشیِ خوشگل و باشکوه.
حتی همون برند. فکر کردم به کارت عابرم و می‌دونستم که می‌تونستم رؤیای بچگیامو بخرم.
یه ربع بود که ایستاده بودم جلوی ویترین.
فروشنده اومد بیرون گفت داداش کمک می‌خوای؟
گفتم حقیقتن آره، ولی از دست شما برنمی‌آد. گفت چطور مگه؟ گفتم می‌دونی قضیه چیه؟ می‌ترسم این عروسکه رو بخرم. گفت چرا؟ گفتم می‌ترسم اونی نباشه که فکر می‌کردم. گفت جنسش خوبه‌ها، آمریکاییه.
نفهمید چی می‌گم. برگشتم خونه. به فکر محسن بودم. محسن از بچه‌محلای قدیم بود. عاشق. عاشق درست حسابی.
ازونا که همه‌ی فکرش دختره بود. دختره‌م البته بی‌خبر بود. می‌رفت دانشگاه و بی‌خبر برمی‌گشت و نمی‌دونست یکی از اِسمیای محل خاطرخواهشه.
محسن که البته وضعش بعدن خوب شد.
منتها اون اوایل می‌گفت می‌ترسم برم بهش بگم طرف بگه برو تو که قدّ ما نیستی. عاشقش بود. درست حسابی. درست حسابی که می‌گم ینی اسم‌ورسم‌دار، با شناسنامه، با احترام، با آداب خود عاشقی.

خیلی بعدتر که می‌تونست بره جلو هم نرفت.
دختره ازدواج کرد و بچه‌دارم شد و رفت. رفت توی غبار. غبار غلیظ.

محسن حرفش این بود که رؤیا باید رؤیا بمونه. نمی‌دونم. جلوی ویترین که ایستاده بودم به محسن فکر می‌کردم. فکر کردم اگه اون بتمن تو بچگی مال من می‌شد، خب؟ خب؟ بعد یه سال داغون هر تیکه‌ش یه گوشه افتاده بود.
فکر کردم به نسترن. که اصلن هیچ‌وقت نفهمید که یه محسن نامی داره شبا به‌خاطرش داریوش گوش می‌ده. فکر کردم به این‌که اگه نسترن می شد مال محسن، الان سرنوشت‌شون چی بود. چی بود؟ شاید حالا بعد از هفت هشت سال که از ازدواج‌شون می‌گذشت، محسن همین ساعت از سر کار برمی‌گشت و می‌پرسید شام چی داریم. نسترن می‌گفت فلان. محسن سر تکون می‌داد و لباس راحتی می‌پوشید و می‌نشست جلوی تلویزیون و یه جایی گوشه‌ی قلبش، اون کنجِ تاریکی که همیشه ساکته، همون گوشه، واسه رؤیای بزرگ و باشکوه نسترن سال ۸۶ عزاداری می‌کرد. دخترک بیچاره می‌پوسید و تصویر زیبای گذشته‌ش می‌شد تندیس حسرتِ مردی که جسم رو داشت، اما روح رو نه.

مثل من که نخریدم. به این فکر کردم که بتمن جاش تو دستای من نیست. بتمن رو باید بر فراز دید. وقتی که تو تاریکیِ شب، برای نجات آدما می‌پره و می‌جنگه.
از پشت ویترین. مثل نسترن.
محسن کار خوبی کرد. عاشقی رو بلد بود. دردِ نداشتن رو کشید، که درد از دست دادن رو نکشه.
#حامد_توکلی
#هفتگ
www.7tag.blogsky.com
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − سه =