March 8, 2017 at 04:44PM

@zhuanchannel

تئوری قهوه‌ای شدن آدم‌ها!

خانم مشاور زل زد توی چشم‌هایم و گفت: «خب اگه دنیارو اینجوری دوست نداری، چه جوری دوست داری؟» بدون این که فکر کنم شروع کردم به تعریف کردن دنیای مورد علاقه‌ام. سال‌ها بود بهش فکر کرده بودم و نیازی نبود که دوباره بنشینم و دنیای دوست‌داشتنی‌ام را توی ذهنم بازسازی کنم. از بچگی دلم می‌خواست دنیا رنگی باشد. مثل انیمیشن‌هایی که دیده بودم.

دلم می‌خواست خدا هر کدام از آدم‌ها را یک رنگی بیافریند. یعنی پوست هر کدام از آدم‌ها یک رنگ متفاوت از دیگران باشد. مگر همین خدا نبود که اثر انگشت‌ها را متفاوت آفریده بود؟

پس رنگی کردن پوست‌ها هم برایش کاری نداشت. اینطوری نیازی به شناسنامه و اسم و اصل و نسب و هیچ چیز دیگری هم نبود. هرجای دنیا می‌رفتیم ما را به اسم خاص رنگ پوستمان می‌شناختند. یکی زرد کمرنگ بود و یکی ارغوانی تیره…

داشتم همچنان تعریف می‌کردم، که یکدفعه ته خودکارش را زد روی میز، پرید وسط حرفم و گفت: «خب حالا که چی؟ مثلا فکر کن رنگی هم بود. چه فرقی برای تو می‌کرد؟ اصلا چه فرقی توی روابط آدم‌ها ایجاد می‌شد؟»

ادامه دادم که اینطوری هیچ‌کس نمی‌توانست به خاطر در اکثریت بودن رنگ افراد مشابهش به دیگران زور بگوید، چون از هر رنگ فقط یکی وجود داشت. اینطوری دنیا قشنگ‌تر بود.

همه‌جا پر از رنگ بود. پر از زیبایی. پر از شادی. بعد خدا می‌توانست آدم خوب‌ها و آدم بدها را هم خودش مشخص کند که کسی درگیر فیلم‌بازی کردن و دورنگی و دورویی بقیه نشود. مثلا دو تا رنگ را هم مادرزادی به هیچ‌کس نمی‌داد.می‌گذاشت به عنوان پاداش و مجازات. آدم‌هایی که کار خوب می‌کردند پوستشان مثل نور سفید می‌شد و می‌درخشید و…

باز پرید وسط حرفم و گفت: «قشنگه ولی بازم نمی‌تونم بفهمم چه فایده‌ای برای بدی‌های توی دنیا داره».

گفتم: در آن صورت خدا قطعا فکری هم به حال بدی‌های دنیا می‌کرد. مثلا آن‌هایی را که آدم می‌کشتند، خیانت می‌کردند، دروغ می‌گفتند یا حتی به طور بی‌ادبانه‌ای وسط حرف دیگران می‌پریدند، قهوه‌ای می‌کرد!

مشاور به صندلی‌اش تکیه داد، چند ثانیه مکث کرد، قهوه‌ای شدن خودش را مجسم کرد و بعد گفت: «جالبه…»!
#نیلوفر_نیک_بنیاد
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × 5 =