March 13, 2017 at 02:37PM

@zhuanchannel

گاهی وقت ها به جایی در زندگی ات میرسی که فقط مجبوری سکوت کنی و سکوت کنی و سکوت کنی تا همه حرف هایت جمع شوند روی هم. بعد آنقدر حرف برای گفتن داشته باشی که تصمیم میگیری اصلا چیزی نگویی!

در زندگی هیچوقت نتوانسته ام حرف های دلم را واضح و شفاف بیان کنم.

همیشه هم بابت این موضوع از خودم شاکی هستم.
ولی حالا باید همه چیز را به او میگفتم.
باید میگفتم که دیگر دوستش ندارم!
باید میگفتم که دیگر شب ها قبل از خواب به او فکر نمیکنم.
باید میگفتم که دیگر صبح ها با صبح بخیر او بیدار نمی شوم. سخت بود، ولی باید میگفتم.

همان جمله معروف که میگوید "یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیِ بی پایانه" دقیقا همان!

سخت است. تلخ است. ولی نباید خودم را گول میزدم.
نباید او را گول میزدم. باید تمامِ حرف های توی دلم را برایش میگفتم. باید همه چیز روشن میشد.
هم تکلیف من، هم تکلیف ِ او
گاهی وقتها، بعضی چیزها آنی نمی شوند که انتظارش را داریم. تصوری که از آینده داریم یکهو نابود میشود.
گیر میکنیم توی گذشته مان و آنقدر در گذشته تلو تلو میخوریم تا کلافِ زندگی گره هایش کور شوند و حتی با دندان هم نشود بازش کرد.

گذشته و آینده دو سرِ چاقویی اند بنام "حال".
و حالا باید تصمیم درستی بگیرم.
تا آینده ام مانند گذشته زخمی ام نکند. باید همه چیز را به او بگویم. باید بگویم که دیگر دوستش ندارم. باید بگویم که امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم منتظر کسی نبودم که به من صبح بخیر بگوید.
باید بگویم امشب، هنگام خواب منتظر کسی نیستم که به من شب بخیر بگوید. باید تمام حرفهایم را بگویم …
#کامل_غلامی
@KamelGholami
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 × یک =