March 13, 2017 at 11:15PM

@zhuanchannel
بعد از یک مدت تنهایی بعد از اینکه ذهنت که درگیر گذشته و رابطه بوده است پاک می شود و آرام آرام تنهایی را باور می کنی و صبح خروس خوان که بیدار می شوی یاد میگیری گوشی موبایلت را به انتظار یک صبح بخیر نگاه نکنی و شب هم یادت برود اصلا موبایل را بگذاری بالای سرت و منتظر شب بخیر دیگری نباشی.کم کم هی یکی درونت می گوید دوستت دارم.

دوستت دارمی که مال هیچ کسی نیست فقط درونت می لولد و دلش می خواهد از دلت بیاید بیرون و برسد به دهانت و از دهانت پرتاب شود بیرون و برود در دل دیگری بنشیند.اما کسی نیست و تو هی نا خود آگاه در دلت می گویی دوستت دارم.

به هیچ کس می گویی دوستت دارم.تا نمیری.تا زنده بمانی.بعد هی این دوستت دارم برایت عزیز می شود می خواهی همانجا در خودت باقی بماند.نمی خواهی بدهی دست دیگری یا بدهی به دل دیگری.فکر می کنی قدرش را نمی داند.

آدمها سر راهت قرار می گیرند و به سیاهی سبزی و آبی و خاکستری و قهوای چشمهایت خیره می شوند و می گویند هی دوستت داریم بعد تو اما دستت را می گذاری روی دلت و مانند زنان باردار که حواسشان به بچه ی داخل شکمشان هست حواست به آن دوستت دارم هست که جایش گرم باشد مباد زودتر از موعد بزند بیرون.
مبادا شش ماه به دنیا بیاد و ناقص باشد و دور از تو بمیرد.و اینطوری می شود که دهانت کم کم بسته می شود. و تو دیگر نمی گویی دوستت دارم .
#بلانش
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × چهار =