March 14, 2017 at 09:39PM

@zhuanchannel
توي صف مدرسه، داشت يكي يكي ناخن هايمان را نگاه مي كرد. خداخدا مي كردم من را نبيند، اصلا يك اتفاقي بيفتد، بي خيال بشود، برود. آخر هفته اش عروسي داشتيم. با كلي سلام و صلوات بلند شده بودند. مي خواستم لاك قرمز جيغ بزنم. ميخواستم مثل بقيه دست هايم كشيده تر نشان بدهند. اصلا راستش را بگويم ميخواستم كمي هنجارشكني هم كرده باشم!

آمد، نگاه كرد؛ گفت : " فردا مي آيي جلو دفتر، كوتاه كرده اش را نشانم مي دهي. " قشنگ يادم هست غم عالم آمده بود توي دلم، روياي آن لاك قرمز جيغ روي دستهاي كشيده …

تمام شب خوابم نمي برد. مردد بودم. دلم نمي آمد. از آن طرف گوش نمي كردم، مادرم را مي خواستند. احساس طفلكي بودن داشتم. تصميمم را گرفتم. مي روم راستش را مي گويم، چند روز براي كوتاه كردنشان وقت مي گيرم!

صبح شد. رفتم. سرم را يواشكي بردم توي دفتر، خانم فلاني را با ترس صدا كردم. آمد، گفت : " كوتاه كردي؟ " من، آرام، با خجالت، باترديد، با همان احساس طفلكي بودن، گفتم : " خانم اجازه، ميخواستم كوتاه كنم اما دلم نيامد! " نگاه متعجبش هنوز توي ذهنم همانطوري كه بود، نقش مي بندد . راستش را گفتم: " آخر هفته عروسي داريم، من خيلي دوست دارم ناخن هايم بلند باشند. ناخن هاي من دير رشد مي كنند. خون دل ها خورده ام تا به اينجا رسيده اند! " اين يكي دو جمله ي آخر را توي دلم گفتم البته.

چشم هايش را خيره كرد توي چشم هام، يك مكث چند ثانيه اي و بعد … لبخند زد! قبول كرد. دنيا را به من داد. با همان جذبه اش گفت : " اول هفته بعد بيا اينجا نشانم بده كه بعد مراسم كوتاه كرده اي. " مي خواستم محكم بغلش كنم، ببوسمش. نميشد! من شاگرد بودم، او خانم ناظم. همه چيز بايد طبق اصولش پيش مي رفت …

بعدها فهميدم هر اصلي، استثنايي هم دارد. بعضي استثناها هم اصلا آخرش به تقويت همان اصل كمك مي كنند.
خانم ناظم مهربان اين را خوب فهميده بود .
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش …

راستش، همه اينها را تعريف كردم كه بگويم مدرسه و رفتار كادر معلم ها و كادر تربيتي آن، عجيب ميتواند يك عمر توي زندگي دانش آموزان، تأثير بگذارد.
يك مدرسه اي هست توي مسير من، هر روز صبح صداي صف بستن ها و از جلو نظام گرفتن ها و شعارهاي دانش آموزانش را كه مي شنوم، با خودم مثل مادرهاي نگران، مي گويم كاش توي ذوقشان نزنند، كاش دنياي آرزوهاي كوچكشان را خراب نكنند، كاش خيلي زياد مواظب فكر و روحشان باشند. اينها بزرگ بشوند، به اندازه ي كافي غصه هست كه بخورند، استرس هست كه بكشند، نفرت هست كه توي دلشان بيايد، بدبيني هست كه گوشه ذهنشان جا خوش كند.
كاش حواسشان باشد. درست مثل خانم ناظمِ آن روزهاي من كه حواسش بود …
@sheidayiii
#مريم_عندليب
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × 1 =