@zhuanchannel
دوست داشتم در حال و هوایِ جوانی دوره ی پدربزرگم عاشق هم میشدیم و سال را تحویل میکردیم…
جمعه ی آخر سال را برای خرید ماهیِ سبزی پلوی اول عید به بازار ماهی فروشان میرفتیم
و تو فولوکس آبی رنگت را دورتر پارک میکردی که کمی پیاده روی کنیم؛
دوست داشتم باهم گندم سبز کنیم با یک ربان قرمز
و سر دیگ سمنو در خانه ی بزرگتر ها عشق ماندگارمان را از خدا بخواهیم.
دوست داشتم تو سکه و برنج و گل همیشه بهار را قبل از سال تحویل در خانه ی دو نفره مان بچرخانی و اسکناس تا نخورده ی لای قران را به من عیدی بدهی
و اولین روز عید من کفش سفید پاشنه بلندم که با روسری ام ست شده و تو کفش ورنیِ مشکی ات را بپوشی و باهم به خانه ی بزرگتر ها برویم برای دیده بوسی…
و سر ظهر همراه با عطرِ غذا آهنگ بنان با صدای گرمش در خانه پخش شود "
تا بهار دلنشين ، آمده سوي چمن
اي بهار آرزو ، بر سرم سايه فكن"
و همین لحظه ی صدای بلند آیفون های قدیمی خبر مهمانِ ناخوانده ای را بدهد..
حیف! حیف که این هفت سین های آماده؛ و عیدهایی که هر کسی به جایی پناه میبرد این آرزو را محال کرده.
#سحر_رستگار
@paaaradox
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید