@zhuanchannel
دندانها پنجشنبه شب درد میگیرند که دکتر نشود پیدا کرد. و تو جمعه سر بکوب به دیوار، آب شور قرقره کن، بستنی کیم گاز بزن، روی گونه یخ بمال و پودر ذغال بریز جای درد.
به علاوهی آموکسیسیلین و مترونیدازول (هر شش ساعت یک بار).
صبح شنبه با چشمهای رگزده زنگ زدم به یکی از دندانپزشکهای متبحر که گفت تا یک ماه آینده وقت ندارد.
منشیاش گفت: «حتا وقتِ ویزیت!»
و فکر کنم گوشی را کوبید روی تلفن.
بعد به یکی از دندانپزشکهای کمترمتبحر زنگ زدم که منشیاش گفت: «تا یک هفتهی آینده».
خلاصه آنقدر به مطبهای مختلف زنگ زدم که میزان تبحر کاهش پیدا کرد و رسید به درمانگاه روبهروی خانه.
منشی گفت: «یه ربع دیگه اینجا باش!» و خانم دکتر شخصاً آمد به استقبالم.
گفت: «120 تومن میشه»
لقمه انگار لای دهانم باشد، گفتم: «شما که هنوز ندیدید؟»
گفت: «به هر حال 120 تومن میشه. بکشم؟»
دستم روی لُپم بود. نشستم روی صندلی و آمپولها را دیدم که فرو کرد در دهانم. درد رفت و نشئه ولو شدم روی تختهبند.
چرت هم زدم. بلند که شدم گفتم: «خب اگه مشکل از این نبود چی؟»
گفت: «اگه از اون نباشه، قطعاً از بغلیشه.»
و ادامه داد: «240 تومن میشه»
از روی تخت بلند شدم. گفتم: «یعنی اگه از اون هم نبود، تا تهش میکشید ببینید مشکل از کدومه؟!» گفت: «بله!»
به هر حال میتونی بری یه جای دیگه.
ولی اینو بدون که وقتی اثر مادهی سِرکننده بره، دردش بیشتر هم میشه»
دوباره لم دادم روی تخت. گفتم: «خب لااقل یه عکسی چیزی بگیرین بلکه…»
گفت: «این سوسولبازیها رو بذار کنار. مگه اومدی آتلیه؟ دندون هم شُتریه که بالاخره باید بخوابه.»
سرم را برگرداندم سمتِ پنجرهای که نمای آن یک حیاط خلوت چِرک بود.
گفت: «نوروزی؟» و وقتی برگشتم دماغم خورد به انگشتش و خندید.
در واقع انگشتش را گرفته بود کنار دماغم که مرا صدا کند، برگردم، دماغم بخورد به نوک آن و نوعی شوخی کرده باشد در هر حال.
نگاهش که کردم از رو نرفت. ادامه داد: «چی کار کنم بالاخره؟ بکشم یا نه؟»
و وقتی دید که تردید دارم، دوباره تکرار کرد: «وقتی از اینجا بری بیرون دوباره دردش شروع میشه. حالا الان نشه، یه ساعت دیگه میشه.
دکتر هم که دیگه پیدا نمیکنی. پس بکش خودتو خلاص کن.
از قدیم شنیده بودم وقتی از چیزی میترسی، خودت را در آن رها کن و من هم ول کردم خودم را در آن، ناگهان گفتم: «بکش!».
و گازانبر را دیدم که آن هم خودش را ول کرد در من. بعد دندانکش انگار تیر بخواهد بکشد بیرون از پشتم، دستش را عقب برد.
داد زدم و من هم بلند شدم همراهش. گفت بنشینم. نشستم. دوباره که کشید، بلند شدم. دوباره نشستم. دوباره بلند شدم.
دست آخر هم او کشید و من دنبالش راه افتادم، یک دور کامل زدیم مطب را تا بالاخره درآمد….
چند روز بعد رفتم پیش دکتر حاذقی که دوستانم معرفی کرده بودند. گفتم چک کند ببیند بلایی سرم نیاورده باشد. حاذق گفت «آ کن!» کردم. بعد نگاه انداخت، گفت: «خیلی تمیز کار کرده! پیش متخصص رفتی؟»
نتیجه اینکه زیاد وسواسی نباشیدو همه چیز را ساده بگیرید
#یاسر_نوروزی
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید