@zhuanchannel
سال هاى نو جوانى، سال هاى خطاست، سال هاى ريسك، سال هاى جسارت، بعضا حماقت. دوچرخه بزرگ پسر همسايه را قرض مى گيرى و در خيابان عريض و طولانى با سرعت مى رانى در حاليكه پايت حتى به زمين نمى رسد ولى ترس ندارى، از زمين خوردن نمى ترسى. يواشكى قوطى سرخاب مادر را بر مى دارى و در يك بعداز ظهر تابستان وقتى بقيه خوابند، مى روى جلو آينه و لُپ هايت را گُلى مى كنى و با انگشت كمى هم به لَب هايت مى مالى و سرخابى شان مى كنى. فكر مى كنى نصف پسرهاى محله عاشقت هستند و از فكرش قند توو دلت آب مى شود. مادرت در يك مهمانى بايد يواشى يك نيشگون ازت بگيرد تا خودت رو جمع و جور كنى و كمى خانم باشى. بى اهميت ترين ها برايت مهم مى شوند، مهم ترين ها، بى اهميت. اولويت خودتى. خنده هاى از ته دل و عاشقى هاى بچگانه و خالص و بى غش… الان كه به آن روزها فكر مى كنى لبخند كمرنگى روى لب هايت مى نشيند، لبخندى از جنس ميانسالى و باورت نمى شود تو يك روزى همان دخترك شاد و بى خيال و بى پروا بوده اى. باور كن همان سال ها را به معناى واقعى زندگى كرده اى؛ همان سال هاى ناب و بى غَش.
فرح مرتضوی
#شما_فرستادین
مجله هنرى ژوان
اشتراک گذاری
دیدگاهتان را بنویسید