October 31, 2017 at 01:50PM

‎فاجعه روز پانزدهم ماه آگوست 2014 اتفاق افتاد. تا زمانی که زنده هستم هرگز نمی‌توانم آن روز را فراموش کنم. مثل همه‌ی روزهای دیگر ماه آگوست شروع شد؛ با طلوع آفتاب زیبا، خانواده‌ام به افتخار پافشاری روی ایمان و عقیده خودشان روی پشت بام در حال عبادت بودند. کمی بعد از آن، آن‌ها را دیدم؛ سیزده ماشین که به سمت روستای ما می‌آمدند. آن وانت‌های زهوار در رفته اعراب نبودند، بلکه ماشین‌های جدید با تجهیزات نظامی پیشرفته بودند. ماشین‌ها پر از نیروهای داعش با لباس‌های سیاه بودند. از وحشت فریاد زدم. این ترس به کل خانه انتقال یافت و پدرم هم متوجه شد. داد زدم: «دارن می‌آن. اونا دارن می‌آن.» گریه می‌کردم و می‌گفتم: «دارن می‌آن مارو بکشن.» مادر و برادرانم هم کمی بعد همراه من با وحشت شروع کردند به گریه کردن. مادرم پرسید: «واقعاً؟ اونا رو دیدی؟»
‎- آره اونا از سمت موصل دارن میان. عین اونایی‌ان که تو تلویزیون دیدیم.

دختری که از چنگ داعش گریخت
نویسنده فریدا خلف
ترجمه سمیه نصرالهی

کتابی خواندنی از رنج های که قربانیان داعش کشیدن
از نشر مهرگان خرد به ژوان هدیه شد
@mehreganekherad
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده − ده =