@zhuanchannel
تاكسي توي ترافيك سنگين گير كرده بود.
ماشين كناري در فاصله نيممتري ما ايستاده بود.
مرد چهل و پنج، شش سالهاي پشت فرمان ماشين نشسته بود.
زن سي و هفت، هشت سالهاي كه كنار مرد بود از پنجره بيرون را نگاه ميكرد و پسربچه هفت، هشت سالهاي عقب ماشين به در تكيه داده بود و سرش توي موبايلش بود.
هيچكس در ماشين كناري حرف نميزد. زن و مرد و بچه هر كدام به جايي خيره شده بودند. به راننده تاكسي گفتم چقدر اين ماشين بغلي عجيب غريبه…
هيچكدومشون كاري به كار هم ندارن.
راننده به سرنشينان ماشين بغلي نگاهي كرد اما چيزي نگفت.
گفتم «صحنه غمانگيزيه» راننده پرسيد:
«چرا؟» گفتم: «انگار با هم قهر هستند»
راننده گفت «مرده داره رانندگي ميكنه، خانمه بيرونرو نگاه ميكنه، بچهشون هم داره با موبايل بازي ميكنه… همين»
سروش صحت
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید