@zhuanchannel
در یک روستا، خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی می کردند.
آنها علاوه بر تعدادی گوسفند، یک خروس و یک الاغ و یک سگ داشتند.
خروس آنها را برای نماز بیدار می کرد؛ الاغ، وسایل زندگی آنها را حمل می کرد؛ و سگ نیز نگهبان آنها بود.
روباهی، خروس آنها را خورد و آنها محزون شدند
اما مرد فهمیده ای از خانواده آنها گفت: خیر است انشالله!
پس از چند روز، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند
و آن مرد گفت: خیر است انشالله!
طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را درید، باز همان تکرار شد.
در همان روزها، آنان روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه ی چادر نشین های اطراف، مورد غارت دشمن واقع شده و اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند.
مرد نیکوکار گفت: راز آن که ما مانده ایم و آنها رفته اند، این است که چادرنشینان دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بودند و به خاطر سر و صدای آنها در سیاهی شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند، ولی ما چون صدای سگ و خروس و الاغ نداشتیم شناخته نشدیم
پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود.
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید