@zhuanchannel
در باز شد.
برپا !… بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم.
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان.
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند.
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت.
و در زمانه ای که زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته.
دیگر باران با ترانه نمی بارد
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم
زرد شدیم ، پژمردیم.
و خشکزار زندگیمان تشنه آب شد.
و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم
و در ذهنمان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست.
و امروز چقدر دلتنگ "آن روزها" ییم
و هرگز نفهمیدیم
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم.
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم!
شاگردان قدیمی شادیتان روز افزون
#ناشناس
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید