January 13, 2018 at 12:49PM

پدر نتوانست زرد آلویی را که از میان میوه های شسته‌ ی در آبکش نهاده برداشته بود بخورد. اول خودش افتاد و سپس زردآلو از دستش افتاد.

یک هفته بعد از مرگش وقتی مادر اثاث خانه را برای اسباب‌ کشی و رفتن از آن خانه جمع می‌کرد، زردآلو را از زیرِ کابینتِ زیرِ سینک پیدا کرد. نشست پای سینک، زردآلوی پلاسیده در دستش، به کابینت تکیه داد و گریه کرد.

خواهر زردآلو را از مادر گرفت و به پرده‌ ی پنجره‌ ی آشپزخانه که از باد تکان می‌خورد نگاه کرد. پشت پنجره یک قمری نشسته بود و برنج‌ های خشک شده را نوک می‌زد. دانه های برنج را پدر لب پنجره ریخت بود. خواهر گفت: "مرگ عادیه … خیلی عادیه. "

دیروز وقتی داشتم کفشا رو از تو جا کفشی جمع می‌کردم کفشای بابا رو دیدم. نشستم کف پا گرد گریه کردم چقد طول می‌کشه آثارش جمع شه؟

دو سال بعد هیچ نشانه‌ ای از وسایل پدر نبود. مادر هر چه‌ را از او می‌یافت در انباری پنهان می‌کرد تا روزی که همگی برای سفر به شیراز می‌رفتیم. خواهرم نزدیکی دهبید که رسیدیم درختی را نشان داد گفت: "بابا همیشه اینجا نگه می‌داشت"

مادر گفت: "کفشاشو جمع کردم، کت و شلواراشو، درختا رو چطوری جمع کنم؟ کوه و کمرو چطوری قایم کنم؟ دریا رو چطوری بتپونم تو انبار؟"

همه سکوت کردیم. سمت شیراز می‌رفتیم اما شیراز از ما دور می‌شد.

#علیرضا_روشن
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار − سه =