@zhuanchannel
۱۱ سالم بود. یه شب با التماس، مادرمو راضی کردم که بچههای هیئتو ببرم خونه. از در نرفته تو، یکیمون شور گرفت و بقیه هم توی رودربایستی برای اینکه کم نیارن شروع کردن به سینه زدن محکم. هر کی هر نوحهای که دست و پا شکسته بلد بود میخوند و تقریبا به صورت انفرادی سینه میزدیم
عرق کرده بودیم و با هن و هن به سر و سینه میزدیم. یکی میگفت حسین و اون یکی میگفت عباس. سه چهارتا از بچهها هم داشتن با وسایل خونه ور میرفتن. اون وسطا، علی اورنگ اومد در گوشم گفت شام هم میدین؟ گفتم نه، فقط شیرکاکائوئه. یهو داد زد «نزنید بچهها. بسه. دیگه بریم»
حس صاحبهیئتی رو داشتم که داشت جلوی جماعت سینهزن آبروش میرفت. با صدای جیغطوری فریاد زدم «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع» و باقی دودمه را از «صبح فردا بدنش» به بعد یادم رفت. گفتم «همینو انقدر بگو تا صدات برسه کربلا» و تا شروع کردن خوندن، رفتم پیش مادرم
افتادم به التماس که «این اورنگ دهنلق فردا توی مدرسه آبروریزی میکنه. تو رو خدا واسه شام یه کاری بکن». خانمای فامیل که اومده بودن تماشای هیئت ما، ریسه رفتن از خنده و منم مثل مرغ سرکنده اینور اونور میرفتم که قضیه رو راست و ریس کنم
برگشتم توی هال و دیدم خوندنا شل شده. دوباره جیغ زدم «مکن ای صبح طلوع» و صدای جماعت رو شارژ کردم. برگشتم آشپزخونه. دیدم مادرم داره غذایی که از نذریا مونده بود ظرفظرف میکشه. یه نفس راحت کشیدم و شیرکاکائوها رو ریختم توی لیوان، بردم واسه بچهها
صدامو کلفت کردم و گفتم «اجرتون با سیدالشهدا» و چراغا رو روشن کردم. دستها اومد به سمت سینی و اورنگ، چشمش پی شام بود. رفتم بهش گفتم «تا اینو کوفت کنی شام هم میاریم». سفره رو انداختیم و عین سفرهدارا وایسادم وسط سفره به تخس کردن غذاها
اورنگ شلوارمو کشید گفت «نوشابه ندارید؟» چندتا دیگه هم شروع کردن به نک و نال که تشنهایم و مردیم و فلان. نمیدونم از کجا اینو درآوردم که «بابام محرما نوشابه نمیخره». گفتن «لااقل آب بیار». پارچ رو آوردم محکم زدم زمین
شام که تموم شد گفتم «بچهها فردا شب هیئت خونه اورنگ ایناست».
تا خواست بگه نه، ملت بلند شدن و صداش وسط همهمه و شلوغبازی بچهها گم شد. فردا شبش رفتیم خونه اورنگ. بعدها شنیدم چندتا از اقوام که اون شب خونه ما بودن، حاجتهای سالها موندشون رو از همون هیئت کوچولوی ما گرفتن
حسامالدین قاموس مقدم
پ.ن:امیدوارم با هر دین و مسلکی هستین به آرزوهاتون برسین توی این شبها
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید