@zhuanchannel
بعد از تصادف که همهچیزم را از دست داده بودم انگار، به توصیه ی یکی از دوستانم کلاس پیلاتس را شروع کردم. تصورم این بود که کلاس کسل کننده ای است، آن هم برای من که اهل یک جا نشستن نیستم و پیشتر زومبا کار کرده ام.
چند وقت پیش وقتی جلوی آینه ایستاده بودم دیدم شانهاl صاف شده. (راستش شانهی چپم به خاطر فشار کیف در این چند سال همیشه پایینتر بود و هیچ درمانی روی آن فایده نداشت.)
خلاصه آنکه در این یک سال و خرده ای درد پایم را درمان کردم. بدنم فرم گرفت . شانهام درست شد و حالم بهتر.
هربار در این کلاس درد کشیده ام اما بعدتر وقتی یک بار دستم به شدت پیچ خورد یا از روی بلندی پرت شدم، معجزه ی مربی باعث شد بدنم کم تر ضربه ببیند. سه روز در هفته با ذوق کلاسی که در آن مینشینی و حرکات دردناکی انجام می دهی بیدار شدهام. و هربار با شوق حضور در کلاسی که مربیاش اهل حرف اضافه نیست و هیچوقت به خودش اجازه نمیدهد دربارهی بدن تو نظر بدهد زندگی کردهام.
در این روزهای آخر به خودش اجازه نداد که دربارهی کاهش وزنم حرف بزند. از اول به آدمها اجازه نداد حرفی غیر از ورزش بزنند یا کسی از زندگی خصوصی دیگری سر دربیاورد. خلاصه آنکه همهچیز داشت خوب پیش میرفت تا پریشب که ناگهان مربیمان در گروه نوشت من را بیرون انداختند.
دیروز صبح رفتیم باشگاه و دیدیم دختر جدیدی آنجاست. همگی از باشگاه زدیم بیرون. خب طبعا به ما گفتند پولمان را پس نمیدهند.
به ظهر نکشیده عکس و فیلمهایی از مربی جدید در اینستاگرام منتشر شد و ۱۰۰ نفر آدم اجیر شده برایش کامنت گذاشتند که بهترین مربی دنیاست.
در این شرایط بود که موبایل مدیر مجموعه زنگ خورد: « سلام . من آلما توکل هستم. زنگ زدم بگویم اگر پول من را ندهید دربارهتان مطلب مینویسم. »
از من تهدید و از مدیر مجموعه که نمی دانست شمارهاش را از کجا آورده ام متلک و نعره!
امروز صبح سانس دیگر پیلاتس بود. ده نفر از ورزشکاران روز فرد به باشگاه رسیدند و طبق برنامه ریزی قبلی کلاس را ترک کردند.
همین اتفاق در شیفت بعدازظهر هم افتاد.
سه کلاس خالی ماند و من در تمام این مدت تماسم با مدیریت را ادامه دادم:« آلما توکل هستم. خبرنگار!»
حالا مجموعه ماند و ۳۰ شاگردی که از دست داد و خبرنگاری که ول نمیکند.
یک ربع پیش به مربیام زنگ زدند که برگرد!
داشتم فکر میکردم اگر فقط یکی، فقط یکی از ما در کلاس میماند و میگفت خب بقیهی پولم چی؟ من پولم عزیزتر از نون و نمک و حرمته، حالا این یه ماه رو میام و بعدش نمیام، حالا این پست نوشته نمیشد!
زنانی که در کنارشان این پیروزی را به دست آوردم اغلب خانهدارند. بچه دارند. و ورزش می کنند. اپوزیسیونی ندارند. احتمالا کتابهای روشنفکرانه نمیخوانند و همین دیروز که فهمیدند من خبرنگارم شوکه شدند. اما خب همگیمان با عقاید و ظاهر و دیدگاه های مختلف دیگر یاد گرفته ایم برای به دست آوردن چیزهای بزرگ، باید چیزی را قربانی کرد! همیشه به گمانم زن جنگنده این شکلی است. بی اپوزیسیون. بی تفکر تزریق شده.
خب راستش من زن خوشبختی هستم که در کنار این زنان با ورزش پیلاتس آشنا شدم و در کنار این زنان یاد گرفتم بدنم را دوست بدارم.زنان ایران در حال تغییرند
#آلما_توکل
@blackpersimon
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید