@zhuanchannel
دو روز مانده به پایان عمرش، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .
پریشان شد و آشفته و عصبانی ، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت . آسمان و زمین را به هم ریخت . جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت .
به پر و پای فرشته و انسان پیچید . كفر گفت و سجاده دور انداخت . دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد .
خدا سكوتش را شكست و گفت :
عزیزم اما یك روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی،تنها یك روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یك روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یك روز ! با یك روز چه كار می توان كرد؟! خدا گفت : آن كس كه لذت یك روز زیستن را تجربه كند ، گویی كه هزار سال زیسته است و آنكه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به كارش نمی آید .
و آنگاه سهم یك روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی كن
او مات و مبهوت، به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می درخشید .
اما می ترسید حركت كند ، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد .قدری ایستاد… بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد . بگذار این یك مشت زندگی را مصرف كنم .
آن وقت شروع به دویدن كرد زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید . زندگی را بویید وکمی به وجد آمد و حسی عجیب داشت.
او در آن یك روز آسمان خراشی بنا نكرد ، زمینی را مالك نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما در همان یك روز دست بر پوست درخت كشید . روی چمن خوابید . كفش دوزكی را تماشا كرد .
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی كه نمی شناختندش سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد .
او در همان یك روز آشتی كرد و خندید و سبك شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد .
او همان یك روز زندگی كرد.
عرفان نظرآهاری
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید