@zhuanchannel
نشستم با خودم حساب کردم دیدم بیست و هشت سال است که یک حال خوش بدهکارم به تمام عابرانی که سال شصتونه، هر روز از جلوی «پاساژ دیدگان» رد میشدند.
من هشتسالم بود، کلاس دوم بودم و هر روز دهدقیقه به هفت صبح، با همکلاسیم از جلوی پاساژ رد میشدیم.
مغازهی سر نبش، عتیقهجاتِ لوکس میفروخت؛ گرامافون و صفحه و دوربین و آباژور و اینجور چیزها. ویترینش هرروز دستکم پنجدقیقه معطلمان میکرد و هر چندروز یکبار تا میآمد تکراری شود، یک چیزِ جدیدی اضافه میشد به ویترین.
یکروز دیدیم یک نوار ویدئویی گذاشته روی یک تکه ساتنِ قرمزِ چینچین، که عکس کارتونیِ روی نوار، بیشتر از هرچیز دیگری که پشت شیشه بود، نگاه آدم را میدزدید روی خودش؛ بالاتنهی مرد و زنی با لباسهای اشرافی که صورتبهصورتِ هم دراز کشیده بودند .فکر کنم زیبای خفته بود.
ما هر دو مذهبی بارآمده بودیم، سرقفلیِ قرآنِ سرصف مال ما دوتا بود و هروقت چیزی از «بوسه» و «آغوش» شنیده بودیم، پشتبندش صحبت از «شیطان» بود و «جهنم»، بخصوص اگر بر بستری از ساتن قرمز باشد!
آن دکور شیشهای جذاب، از فرداش برای ما شد ویترینِ جهنم! چندبار نقشه کشیدیم شیشهاش را بشکنیم، تا رسیدیم به اینکه قبل از تخریب، من به پدرم بگویم که برود با زبانخوش به یارو بگوید نوار را از پشت ویترین بردارد.
القصه؛ گفتم و رفت و گفت، و فرداش نوار از پشت ویترین جمع شد و من تا مدتها شدم سند افتخار پدرم پیش دوست و آشنا!
سالها گذشت، من از خانهی پدری رفتم، بوسه و آغوش از قعر جهنم کشیده شد بیرون، پاساژ دیدگان را کوبیدند و جاش ایستگاه مترو زدند.
حالا هر وقت از جلوی ایستگاه رد میشوم، آدمهای خسته و سن و سالداری را میبینم که سال شصتونه، تماشای صبحبهصبحِ عکس کارتونیِ روی نوار -که شاید آخرین تصویر بهجا مانده از بوسه در آن حوالی بود- را با راپرت من از دست دادند.
شاید کفارهی شورشِ کودکانه و کورکورانهی من به عشق این باشد که همین روزها جلوی ورودی همین ایستگاه -جایی که قبلا پاساژ دیدگان بود- دختر و پسری درست ده دقیقه به هفتِ صبح، بپرند بغل هم وهمدیگر را ببوسند.
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید