October 4, 2019 at 02:53PM

@zhuanchannel
گفتید از تجربه‌ی مادر شدن بنویس.
بگذارید با یک جمله شروع کنم:
مادری کردن ترسناک ترین عمل دنیاست.

من در ۲۵ سالگی مادر شدم. یعنی وقتی بیشتر همسن و سال‌هایم داشتند برنامه‌ی کافه و مهمانی آخر هفته‌شان را می‌چیدند، من داشتم تلاش می‌کردم گریه‌ای که نمی‌دانستم دلیلش چیست را آرام کنم و بچه‌ای که چیزی جز بیدار بودن نمی‌خواست را وادار کنم به خوابی عمیق فرو رود.
روزی که به دنیا آمد، هیچ چیز از بچه‌داری نمی‌دانستم.
حتی نمی‌توانستم نوزادم را درست و اصولی در آغوش بگیرم.
خودم بچه‌ای بودم که شکمش را شکافته و کسی دیگر را بیرون کشیده بودند. یک دفعه زندگی سخت شد.
آنقدر سخت که درد عمیقش را در شانه‌هایم حس می‌کردم.
درد از بار حقیقی مسئولیت بود.

دیگر اجازه مریض شدن نداشتم. روزهایی درد چنگ می‌زد به جانم اما خوردن مسکن در روزهای شیردهی ممنوع بود.
باید از جا بلند می‌شدم، باید سراغ نوزاد کوچکم می‌رفتم. باید خودم را از یاد می بردم و او را در آغوش می‌گرفتم و کمکش می‌کردم جان بگیرد.

بچه کم کم بزرگ شد و یاد گرفت گردنش را بالا بگیرد، غلت بزند، چهار دست و پا حرکت کند، بنشیند، بایستد، راه برود.

من ترس واقعی را بعد از مادر شدن با ذره ذره وجودم حس کردم. بچه تب کرد و ترسیدم. بچه از تخت پایین افتاد و ترسیدم.
بچه بالا آورد و ترسیدم. بچه جیغ کشید، بچه مریض شد، بچه زمین خورد، بچه زخمی شد، بچه روی تخت بیمارستان خوابید، بچه بیهوش شد، بچه به اتاق عمل رفت، بچه با دستی آتل بسته به خانه برگشت و من ترسیدم و ترسیدم و ترسیدم.

مادر بودن وقتی ترسناک‌تر می شود که تو حس می‌کنی هر روز با بزرگتر شدن فرزندت، بیش از قبل عاشقش می‌شوی.
عشقی که هیچ شباهتی، تکرار می‌کنم هیچ شباهتی، به باقی دوست داشتن‌ها ندارد. نشسته‌ای یک گوشه و قلب تپنده‌ات را با رگ و ریشه‌های آویزان می‌بینی که خارج از سینه‌ات در حال حرکت است.
و این نه شوخی است و نه ذره‌ای اغراق.
بچه با خودش عشقی جنون آمیز می‌آورد.
عشقی که حاضری به خاطر او از همه چیز جهان بگذری و همه جهان و متعلقاتش را زیر پا بگذاری. و اگر این ترسناک نیست پس چیست؟

بعد از گذشت چند ماه، یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی تا گردن گرفتار روزمرگی و تکرار و تا حدی ناامیدی شده‌ای.

آن موقع است که باید دست دراز کنی و شاخه‌ای محکم را بگیری و خودت را بیرون بکشی.
من به وطن قبلی‌ام چنگ زدم؛ به جهان خیال و قصه و هنر و فانتزی.

صدای موزیک را زیاد کردم و گفتم باید کاری کنم و خودم را نجات دهم.
کم کم یاد گرفتم از کمترین دقایقِ آزاد روز استفاده کنم.
بچه می‌خوابید و داستان می‌نوشتم.
بچه می خوابید و روی پایان نامه ام کار می‌کردم.
نتیجه شد چاپ دو کتاب، وقتی هنوز دخترکی ۲ ساله در آغوشم بود.

حالا که دخترک به ۴ سال و نیمگی رسیده، حس می کنم خودم هم بزرگ شده‌ام. بالاخره از دره سختی‌ها بیرون آمده‌ایم و حالا می‌توانم به شوخ طبعی ذاتی‌اش بخندم و دوتایی ساعت‌ها خیالبافی کنیم و بدون هیچ ابزار اضافی‌ای سر از قلعه‌ای بر فراز ابرها یا جایی زیر دریا در آوریم و گرفتار اختاپوسی خیالی شویم و پرنسسی را از چنگال هیولا نجات دهیم.

همه‌ی این ها را گفتم که بدانید اصلا قرار نیست در زندگی واقعی، همیشه با عکس های شاد و رویایی مادر و دخترهای اینستاگرامی روبرو شوید.
خیلی سخت است، اما تجربه‌ی باشکوهیست.

#آنالی_اکبری
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 × چهار =