تابستان که می شد ناگهان هوس جوجه دار شدن زبانه می کشید و ناگهان حیاط خانه پر می شد از جوجه های زردی که جیک جیک کنان دنبال آب و دانه می رفتند و شب ها توی کارتنی که خانه شان بود به خواب می رفتند.
از همان لحظه ای که می آمدند چه خیالهایی همراهشان می آمد.اینکه چند وقت دیگر بزرگ می شوند و مرغ و خروس هایی بالغ و سرحال…
خروس هایی که صبح ها را پر از قوقولی قوقو می کنند و مرغ هایی که هی قدقد می کنند و تخم می گذارند.
هی چینه دان شان را فشار می دادیم که ببینیم چقدر پر است و هی قد و بالایشان را نگاه می کردیم و وقتی اولین جوانه های بال در می آمد از خوشحالی سر میرفتیم.
گاهی یکی شان مریض می شد و از پا در می آمد.گاهی یکی را گربه می برد.گاهی هم توی آب حوض خفه می شدند یا زیر پای کسی ریقشان در می آمد.هر چه که بود کمتر بزرگ می شدند و به بلوغ می رسیدند.
اما یک چیز عجیبی هم بود:هیچکدامشان شبیه آن یکی نبود.بعضی پر تحرک و قلدر.. بعضی گوشه گیر… یکی شان نفهم و پرخور…یکی هم حسابی اهل فهم و فکور.
از میان آنهمه جوجه ای که داشتم یکی شان چیز دیگری بود:امیر خسرو!
یک جوجه ی حساس و مهربان و همپا.
اهل رفاقت… با ریتم خاصی جیک جیک می کرد… انگار داشت قصیده ی بلند پرمفهومی را زمزمه می کرد. ژستش هم جفت مردی بود که روی جلد یکی از کتاب های اوستا کفاش بود و بعدها فهمیدم که اسمش امیرخسرو دهلوی است.
امیرخسرو یار و یاور من بود.هر جا که می رفتم بی صدا و جیک جیک همراهم می آمد و تنهایم نمی گذاشت.شکمو نبود ولی علاقه ی زیادی به کرم های قرمز باغچه داشت و وقتی یکی شان را شکار می کرد و دلی از عزا در می آورد کنار باغچه لم می داد و غزل عاشقانه ای را جیک جیک می کرد.
تابستان داشت تمام می شد و امیرخسرو کم کم داشت قد می کشید و بال در می آورد و رفاقتمان محکم تر می شد. شب ها هم توی اتاق داخل کارتنش چرت می زد و گاهی جیک کوتاهی می کرد. اما یک روز صبح ناگهان گم شد.نه توی کارتنش بود نه توی حیاط و آشپزخانه و راهرو و کوچه.
هیج جا نبود… انگار سرانجام عشقش را پیدا کرده بود و رفته بود. شاید طعمه ی گربه ای شده بود. شاید هم سر به بیابان گذاشته بود تا تعمق کند و بفهمد که بالاخره اول مرغ بود یا تخم مرغ.
اما نه… امیر خسرو جایی نرفته بود.
مادرم جنازه ی کتاب شده اش را لابلای ملافه ی روی تشکم پیدا کرد.
نصفه شبی آمده بود به رفیقش سری بزند و دلی خالی کند اما رفیق در خواب غلتی زده بود و کتابش کرده بود.
چشم هایش بسته بود و دهانش باز.انگار می گفت:
می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست
پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا
آرزوهای آدمی شبیه همین جوجه های زرد یک روزه ای هستند که ناگهان سر از جعبه ی دل آدم ها در می آورند.
هی برایشان دانه می پاشی.هی مراقبی که آهسته آهسته قد بکشند و بالغ شوند.
خدا می داند چند تاشان در میانه ی راه طعمه ی گربه ی روزگار می شوند.چند تاشان را نتوانستن و فراموش کردن و بی دانگی از پا در می آورد.
چندتاشان دچار چاه و زخم راه می شوند…
آن یکی دو تایی هم که به بار می نشینند زود عادی می شوند.انگار تلاش برای آرزوها از رسیدن مهم تر است.
اما امان از بعضی از آرزوهای نارسیده که تا ته عمر بغض و زخم و خار می شوند.رویاهایی که خواسته یا ناخواسته، ارادی یا به اجبار به دست خود آدم ناکام و ناتمام می مانند و به کابوس مبدل می شوند.
خدا می داند تو جعبه ی دل هر آدمی چند امیرخسروی ناکام با چشم بسته و دهان باز کز کرده اند و شعر غم انگیزی را جیک جیک می کنند.
دیدگاهتان را بنویسید