January 25, 2020 at 10:20PM

@zhuanchannel
داشتیم با اتوبوس می‌رفتیم شهرستان، پیش فامیل؛ ده-یازده سالم بود.

صندلی جلویی ما مرد میانسالِ شیک پوش و مرتبی نشسته بود که همان اول با صلوات چاق کردنش موقع راه افتادن اتوبوس و البته عطر تی‌رُزی که زده بود، اینطور دستگیرم شد که مذهبی است.

یکی دوساعت بعد که سرِ صحبت را با نفر بغل‌دستیش -که پسر جوانی بود- باز کرد، فهمیدم استاد دانشگاه هم هست.

بحث جذابی را پیش کشیده بود؛ فلسفه‌ی احکام شرع را با پزشکی و زیست‌شناسی گره می‌زد و برای هر باید و نبایدی یک دلیل علمی می‌تراشید. مثلا نمازهای پنجگانه را به لزومِ نرمش در ساعات معین شبانه‌روز ربط می‌داد و کراهتِ ورود به توالت با پای راست را به سکته‌ی قلبی…

اینقدر سلیس و با آب و تاب توضیح می‌داد که از ردیف جلویی‌شان هم یک نفر سرش را از لای صندلی آورده بود تو و داشت گوش می‌کرد.

ساعت هفت و هشت شب، وسط بحثِ خوراکی‌های حرام بود که رسیدیم به یک رستوران بین راهی.

تا اتوبوس بزند کنار، زود مبحث را جمع و جور کرد و گفت:
«خلاصه‌ دوست ‌داری بدونی یک زندگی متعالی در یک جمله چیه؟»

و تا آمد بگوید، شاگرد شوفر بلند شد ایستاد رو به مسافرها و دستمال یزدی‌اش را دور گردنش میزان کرد و صدای خراشیده‌اش را انداخت توی گلو:
«شاااااش… نماااااز… غذااااا… بیس دِیقه!»

#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یازده + یک =