@zhuanchannel
«واقعیت» از یک جایی کم میآورَد. بال
پریدنش تا آسمان پنجم بیشتر نیست. «
خیال» اگر نباشد آسمان هفتم ناشاخته و
نادیده میمانَد.
شب که مهمانها رفتند و موقع باز کردن
سوغاتیهای من شد، مادرم زودتر رفت
توی اتاق چمدانها. از مکه برگشته بود.
من هشتسالم بود. بعد صدایم زد. رفتم
توی اتاق. تاریک بود. صدای بلندِ غرش
هواپیما آمد. اولش ترسناک بود. بعد که
چراغ روشن شد ذوق کردم. هواپیمای
غولپیکری که تا حالا توی هیچ ویترینی
ندیده بودم، از اینطرف اتاق شروع به
حرکت کرد و آرام رفت به سمت پنجرهی
رو به ایوان.
وسط اتاق که رسید، سرعتش زیاد شد و
صدای غرشَش بلندتر.
جلوی هواپیما از زمین بلند شد و با همان
سرعت رفت سمت ایوان. از اینجا به
بعدش را باید خیال میکردم.
پنجره باز شد و طیاره از زمین کنده شد و
ایوان را جاگذاشت و رفت به آسمان و
صدایش و خودش هی دورتر شدند تا توی
آبیِ بیانتها گم شدند.
بعد رفتم خوابیدم تا صبح برگردد.
صبح برگشت و از همان پنجرهی باز،
فرود آمد و نشست کنار برجِ
رختخوابها. یک درب از سمت چپش
باز شد و پلههایش آمد تا روی زمین.
خوابیدم کف اتاق و صورتم را یکوری
چسباندم به فرش و از دری که باز شده
بود توی هواپیما را نگاه کردم. فقط نور
قرمز دیده میشد.
تا یکیدوسال مسافرهای زیادی را
سوارش کردم. خلبانش ولی همان اولی
بود.
یکی دوبار خودمان باهاش رفتیم سُنقر.
یکبار فرستادمش تا امامخمینی را دوباره
از فرانسه بیاورد! یکمرتبههم تنهایی با
پرواز اختصاصی باهاش رفتم جزیرهای
که اسم نداشت و چندین کجا و ناکجاآباد
دیگر.
کلاس چهارم بودم که دستم خورد به آچار
و به صرافت افتادم ببینم پشت آن نور
قرمز چیست! ببینم مسافرهایم کجا
مینشینند. خلبان و مهماندارها چه شکلی
هستند؟ موقع اوج گرفتن حالوهوایشان
چطوریست؟ فرود که میآیند چطور؟
این شد که با پیچگوشتی افتادم به جان
خیالاتم. ششهفتتا پیچ را از زیر باز
کردم. سقف هواپیما را با احتیاط برداشتم.
توش پر از سیم بود…!
#محمدجواد_اسعدی
@gharar_5shanbeha
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید