@zhuanchannel
نصف شبی یاد خانم مَمَشخانی افتادم. معلم
کلاس سوم، زنی کوتاه و فربه، با موهای
نارنجی و چشمهایی همیشه سرمه کشیده.
بیدلیل دوستم نداشت. شاید از اینکه
نیمهی سال، دختری از مدرسهای دیگر به
شاگردهایش اضافه شده بود و عقب بودن
درسش از باقی کلاس به دردسرش
انداخته بود، شاکی بود.
ما در کلاس خانم حَقیِ مهربان که
رفتارش همه احترام و متانت بود، در
مدرسهی شهید کوشکی مشهد که نَه دیوار
داشت و نَه حیاط برای بازی بچهها،
جدول ضرب را تا ۲ خوانده بودیم.
و در مدرسهی شهید پایدار، بچههای
کلاس سوم جدول ضربشان جلوتر بود.
خانم ممشخانی صدایم کرد پای تخته …
گفتم بلد نیستم، جدول ضرب را تا ۲ یاد
گرفتهام. خندهی پلیدش را یادم نمیرود.
به بچهها گفت هو کنید این تنبل
درسنخوان را.
به یاد نمیآورم حس شرم و تحقیر را پیش
از آن اینطور واضح چشیده باشم.
این قصه هر روز تکرار میشد و من هر
روز هو میشدم.
خجالت میکشیدم به کسی بگویم.باور
کرده بودم که خنگ و کودن و تنبلم.
هر چه درس میخواندم پای تخته مثل
فنر از ذهنم میپرید و جای همهی
اندوختهها با ترس از هو شدن و شرم
بابت خنگ و کودن بودن پر میشد.
برگههای امتحانی هم یکسر سفید.یک
روز که برف سنگینی آمده بود، بعد از
برفبازی چکمههایم خیس شده و پاهایم
یخ کرده بود. سر کلاس کفشها را در
آوردم و پاهایم را زیر تنم جمع کردم.
خانم ممشخانی صحنه را دید و پای برهنه
مجبورم کردم کنار تخته بایستم و تا ظهر
کفشها را بر نگرداند.
مامان از جورابهای سیاهم فهمید.بخش
ترسناک ماجرا آنجا بود که مامان آمد
مدرسه. زنِ پلید جلوی مامان بغلم کرد،
گفت نگران نمرهها نباشید. سارا دختر
خوب و زرنگی است و به زودی مثل قبل
نمرههای خوب میگیرد.
اما سر کلاس، همچنان یک آزارگر
تمامعیار بود و از بچهها میخواست
همهی «درسنخوانهای خنگ و تنبل» را
هو کنند.چند سال پیش، در جلسه با
مشاورم از احساس عجز و شرمی گفتم که
با کوچکترین اشتباه موقع انگلیسی حرف
زدن، همهی وجودم را میگیرد و از
اصلاح یا ادامهی گفتوگو ناتوانم میکند.
هجوم این همه حس ویرانگر با یک اشتباه
کوچک برایم عجیب بود. ته داستان رسید
به کلاس خانم ممشخانی.
حتی شفقت خانم منصوری، معلم جدی و
سرسخت و البته همراه و همدل کلاس
چهارم که اعتمادبهنفس از دست رفتهام را
بازگرداند و مهر بیپایان و سرشت نیک
خانم مذهبی، معلم عزیز کلاس پنجم که
همهی بچهها را بیدریغ دوست داشت،
اثر ویرانگر کلاس سوم را نَشُسته بود.
هنوز، با هر اشتباه و خطا و ندانستنی
همان سارای نُه سالهی شرمگینِ بیپناه
میشوم با پاهای برهنه، گوشهی یک
کلاس خاکستری و تا خودم را جمع و
جور کنم و از عمق سیاهی بیرون بیایم
چند ثانیهای طول میکشد.
دوست دارم کسی از شما، اینجا، او را
بشناسد و به گوشاش برساند که هر چه
تلاش کردم نتوانستم او را ببخشم، او که
با تحقیر دختران کوچک معصوم تلاش
میکرد آتش کینهها و عقدهها و
کمبودهایش را خاموش کند.
#سارا_امت_علی
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید