@zhuanchannel
آقای جلیلی معلم کلاس پنجمی ها بود ولی چون همسایه ی ما بود تلاش وافری داشت که از من مردی خردمند و وطن پرست بسازد.تازه کلاس اول بودم و عاشق دلخسته ی گوگوش که می خواند: ما دو تا ماهی بودیم…
و لبهایش را مثل ماهی جفت مرده ای جمع می کرد…عاشق چشم راستش بودم که کمی چپ بود و افتادگی پلک هم داشت
آقای جلیلی مرد لاغری بود که لبهای سیاهی داشت و همیشه از گرامافون و رادیوی خانه شان صدای الهه ی ناز و شد خزان می آمد و بوی مخصوصی که بعدترها فهمیدم که چه چیزی است
آقای جلیلی گویا یک خصومت شخصی با گوگوش و داریوش و ستار و مثل اینها داشت و هی فحششان می داد و می گفت که اینها در موسیقی قضای حاجت کرده اند… یک روز هم که من خیلی خوشحال بودم با تمسخر گفت که همه شان سر و ته یک کرباس هستند و سگ زرد برادر شغال است و اینها دست پرورده ی حکومت هستند
کلاس سوم بودم که عاشق سپیده شدم.دختر گندمی همسایه که تو دماغی حرف می زد و چشمهای درشتی هم داشت…
با هم راجع به ستار و گوگوش به توافق رسیده بودیم اما در مورد داریوش و ابی اختلاف داشتیم.
من از ابی خوشم می آمد که صدایش شبیه آقا رحمان طالبی فروش بود که آخرهای شب با بغض طالبی های مانده اش را فریاد می زد ولی او عاشق داریوش بود که شبیه مادر مرده ها ناله می کرد…
آخر سر هم به توافق نرسیدیم و به هم فحش دادیم و عشقمان ته کشید و رفت پی کارش.
فربد پسر حسودی بود که فک بزرگی هم داشت و تا مرا می دید فریاد می زد:
سپیده دم اومد و وقت رفتن…
و قهقهه می زد.
پدرش راننده بود و سبیل پرپشت و انگشترهای بزرگ داشت. هی به اینهایی که توی تلویزیون می خواندند می گفت بچه قرطی و فقط از توی ماشینش صدای پارسال بهار دسته جمعی ..می آمد.
یک شب هم که با عمو رفته بودیم کافه شکوفه نو, یکی از همین خواننده ها آمده بود و با صدای حرص درآری آوازهای عجیب و غریب می خواند…
بابای فربد که حسابی قرمز شده بود نعره می زد:ناااااز نفست…
و به بچه سوسول هایی که تلویزیون و کاباره های گران قیمت را پر کرده بودند فحش می داد
یک علی ملول هم بود که خانه شان ته کوچه بود و مدام صدای سخنرانی های حاج آقا کافی و نوحه های سوزناک از خانه شان می آمد.هر وقت مرا می دید که مثل ستار از همسفر و این چیزها می خوانم از آتش جهنم و عذاب الیم می گفت و تف می کرد.
اوضاع هشلهفتی بود.
آقای جلیلی به بچه قرطی ها و بابای فربد فحش می داد که توی موسیقی آفتابه برداشته اند و مملکت را خراب کرده اند.
بابای فربد هم به بچه قرطی ها و آهی هاهی ها.
علی ملول هم به همه شان فحش می داد و از آتش جهنم زینهار می داد.
آخرش هم یک روز خبر رسید که داریوش را گرفته اند. البته گفتند به جرم حمل تریاک ولی بعدش همه جا چو افتاد که نخیراو هم جنی شده و به شاه فحش داده.
هر چه بود بازار فحش داغ بود و همه همدیگر را به قضای حاجت در روح مملکت و روابط نامشروع با خواهر و مادر وطن متهم می کردند.
با همه ی اینها, یک دفعه معلوم نشد چطور شد که علی ملول و بابای فربد و آقای جلیلی و بچه قرطی ها ناگهان شانه به شانه شدند و مشت هاشان را گره کردند و آن قدر داد زدند و پا به زمین کوبیدند تا بالاخره هوا دلپذیر شد و لاله دمید و دیو بیرون رفت و همراه خود گوگوش و داریوش و یساری و قادری و آهی هاهی ها را برد و بهار از راه رسید و رادیو پر شد از صدای گلریز و اتحاد و حماسه…
و تلویزیون ناگهان پر شد از صدای آهنگران شد که از نوای کاروان می گفت.
دیگر تا مدت ها نه خبری ازگوگوش بود نه داریوش…نه سپیده دم…
نه پارسال بهار و نه حتی آهی هاهی ها… باقی سکوت بود و سکوت…
یک سکوت طولانی…
دیدگاهتان را بنویسید