@zhuanchannel
داستان ضحاک، یکی از جالبترین
قصههای شاهنامه است :
۱ – ضحاک عرب است و پایتخت او
بیتالمقدس است ولی بر ایران زمین
سلطهدارد! چه رویای عجیبی است این
کابوس فردوسی.
۲ – شیطان در هیأت یک آشپز به استخدام
دربار درمیآید و برای نخستینبار به
ضحاک گوشت میخوراند.
طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک
خوش میآید و تصمیم به تشویق آشپز
جدید میگیرد.
۳ – ضحاک، آشپز را بهحضور میطلبد و
از او تمجید میکند و به او میگوید چه
دستمزدی برای این غذای لذیذ
طلبمیکند؟
آشپز که همان شیطان است، میگوید بوسه
بر شانههای شاه بهترین پاداش برای من
است.
شاه از این تملق خوشش میآید و اجازه
بوسه میدهد
۴ – روز بعد شانههای شاه زخم میشود و
پس از مدتی زخمها باز میشوند و دو مار
سیاه از زخمها بیرونمیآیند!
مارها تمایلدارند از گوشهای ضحاک
بهداخل روند و مغز سر او را بخورند!
شیطان اینبار به هیأت حکیم ظاهر میشود
و میگوید تنها راه بقای شاه این است که
هر روز دو جوان را قربانیکند و مغز
سر آنان را به مارها بدهد تا سیر شوند و
اشتهایی برای خوردن مغز شاه
نداشتهباشند!
ضحاک بلافاصله میپذیرد و امر صادر
می شود
۵ – هر روز دو پسر جوان ایرانی به قید
قرعه دستگیر میشوند و به آشپزخانه
دربار آورده میشوند، ظاهرا عدالت
برقرار است و بهکسی ظلم نمیشود.
ولی روزانه مغز سر دو جوان، غذای
مارها میشود؛ باشد که مغز شاه سالم
بماند
قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد مغز
جوان است!
۶ – هیچکس جرأت مقاومت ندارد و
ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند
که:
«بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من؟؟»
و خشنودی هر خانواده ایرانی این است
که امروز نوبت جوان آنها نشده
۷- «ارمایل» و «گرمایل» که ادارهکننده
آشپزخانه دربار هستند تصمیم به اقدام
میگیرند؛ البته نه اقدامی «رادیکال» بلکه
اقدامی «میاندارانه»
آنها فکر میکنند که اگر هر روز یک
جوان را قربانیکنند و مغز سر آن جوان
را با مغز سر یک گوسفند مخلوط کنند،
مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمیشوند
و با اینحساب آنها میتوانند در طول
یک سال، سیصد و شصت و پنج جوان را
نجاتدهند
جالب اینجاست که مارها «مغز»
میخواهند، مغز
نه قلب، نه جگر، نه ران، نه دست، فقط
مغز
هرکس که مغز ندارد خوشبگذراند،
مارها فقط مغز طلبمیکنند!
۸ – اقدام میاندارانه دو آشپز جواب
میدهد! مارها طعم مغز مخلوط را
تشخیص نمیدهند و هر روز از دو جوان
که به آشپزخانه سلطنتی سپرده میشوند
یکی آزاد میشود.
ارمایل و گرمایل خشنودند که درسال
۳۶۵ نفر را نجات دادهاند(نیمه پر لیوان)
۹ – ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان
را آزاد میکنند و بهاو میگویند سر به
بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی نشود که
اگر معلوم شود او از آشپزخانه حکومتی
گریخته، هم او خوراک مارها میشود و
هم سر ارمایل و گرمایل.
۱۰ – کاوه آهنگر بود و سه جوانش
خوراک مارهای حکومتی شدهبودند.
کاوه رادیکال بود؛ اگر ارمایل و گرمایل
هم سهجوان داده بودند شاید رادیکال شده
بودند.
۱۱ – ضحاک ماردوش تصمیم میگیرد از
رعایا نامهای بگیرد مبنی بر اینکه
سلطانی دادگر است!!
رعایا اطاعت میکنند و به صف میایستند
تا طوماری را امضاکنند بهنفع دادگری
ضحاک!
میایستند و امضا میکنند، در صف
میایستند و امضاء میکنند، در صف
میایستند و….
۱۲- نوبت به کاوه میرسد، امضا
نمیکند؛ طومار را پاره میکند، فریاد
میزند که تو بیدادگری!
کاوه نمیترسد!
۱۳- فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را
وحشتزده میکند؛ این فریاد دلیرانه
شمارش معکوس سقوط ضحاک است.
۱۴ – کاوه آهنگر پیشبند چرمی که هنگام
کار بر تن می پوشید را بر سر نیزه میکند
و این پرچم نماد قیامش میشود
(درفش کاویانی)
۱۵ – با پیوستن جوانان آزاد شده از مسلخ
ضحاک به کاوه، قیام علیه ضحاک آغاز
میشود.
فروغ میگوید:
همه ترسند
همه میترسند اما من و تو
به درخت و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم.
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید