@zhuanchannel
برای بابا
سه ماه قبل از فوتش گفت میخواهم برای آخرین بار بروم مشهد. رفتیم… آخرین بار که رفتیم زیارت، صبح زود بود. هوا تازه داشت روشن میشد. بعد از زیارت آمدیم داخل صحن گوهرشاد. هوا از صبح و فواره خنک بود. خلوت بود. کبوترها بودند. فیروزهایِ کاشیهای قدیمی بود. ذکر و زمزمه بود. معجون غریبی بود از آرامش و حال خوش. چیزی که سالها بود مثلش را ندیده بودم. هرکسی یکگوشهای تکیه داده بود و در حال خودش بود. تکوتوک بچههایی که تازه داشت خوابشان میپرید بازی میکردند…
بابا از روی ویلچر بلند شد که کمی روی زمین بنشیند. سرش گیج رفت. گرفتمش. دستش را تکیه داد به دیوار و نشست. هنوز دکترها نگفته بودند سرطانش برگشته، ولی در همان لحظه فهمیدم چرا بابا میگفت "میخواهم برای آخرین بار بروم مشهد"… بابا، این مهمان بیآزارِ دنیا داشت میرفت و من این را در همان لحظه فهمیدم… کمی که حالش جا آمد از خاطرهی اولین باری که در کودکی به مشهد آمده بود گفت. چیزی حدود هفتاد سال پیش… از اینکه با همدهاتیها چند گونی نان آورده بودند که خرجشان کمتر بیفتد گفت و خندیدیم… به آسمان نگاه کردم. هنوز صبح بود. هنوز قشنگ بود… در دلم گفتم "ای صاحب حال خوش این لحظه، آخرین زیارت پدرم را بپذیر"…
بابا سه ماه بعد، اوایل پاییز، رفت… چند روز بعد از فوتش، یکی از اقوام گفت خواب بابا را دیده. در خیابان منتهی به حرم. به بابا گفته "علی آقا، اگر جایی نداری بیا پیش ما". بابا گفته "ممنونم. امام رضا همینجا یکجایی بهم داده"…
چیزهایی هست گمانم.
چیزهایی هست که نمیدانیم.
امیدوارم یک روز دوباره همدیگر را ببینیم.
جایی که رنجهای زنده بودن نباشد.
جایی که همیشه خنکای صبح باشد و فواره باشد و صدای بال کبوتر باشد زیر طاق ایوان صحن گوهرشاد…
@RadioLoo حمید باقرلو
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید