@zhuanchannel
شسته ام خانه. کار تعطیل . مدرسه تعطیل. مهدکودک تعطیل .
یه کم بازی می کنیم. یه کم کارتون تماشا می کنیم. من توی گوشی می چرخم.
دیکته تمرین می کنیم. حباب بازی می کنیم. خوراکی می خوریم و شب می شود…
دلم می خواهد فاز خانه تکانی بردارم ولی دروغ چرا هیچ حسش نیست..
بی انگیزه ام… شبیه خیلی های دیگر ولی با این تفاوت که مجبورم نشان بدهم خوبم و همه چیز عااالیست!
مجبورم چسب را با دندانم بکَنَم و نقاشی بتمن را بالاتر از مرد عنکبوتی بچسبانم روی در کمد. در بین اخبار تلخ و تیز این روزها باید تمام سعی ام را بکنم که شوتم از در اتاق خواب نرود تو و پسرک کِیف کُند با دروازه بانی اش
باید بستنی موزی را با شوکورول تزئین کنم و در تمام روزی که با هم شب می کنیم به روی خودم نیاورم چقدر برای سه هفته ی دیگر که بهار می آید ناراحتم.
حس خوبی نیست که منتظرش نیستم ولی تلاش میکنم تا نفهمند و به خیالم این لطف نیست بلکه کوچکترین وظیفه ام است در قبالشان….
می روم بالای چهارپایه و پرده را با یک حرکت پرسروصدا از میله اش در می آورم… نور بی رمق اسفند می پاشد توی خانه…
با پرده روی شانه ام همانجا چند دقیقه ای می ایستم و کوه را نگاه می کنم…
پسرک پشت سرم ظاهر می شود و می گوید: مامان اگه دستت رو بگیری بالا از کوه هم بلندتر می شی !
امتحان می کنم.
دستم را می برم بالا. ذوق می کند و داد می زند مااانی بیا.. مامان اَبرقهرمان شده!
توی دلم می خندم که کاش بودم
چقدر لازم داریم این روزها...
@manima4
#فاطمه_شاهبگلو
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید