ما یک رفیقی داشتیم که خیلی میخورد.
بیشازحد. همهچیز!
یهبار بهش گفتیم: تو سیر هم میشی؟
بهصراحت گفت «نه. من نمیخورم که
سیر بشم، میخورم تا خسته بشم»!
«یه جماعتی» هم هستن که در «
دروغگویی» همین وضع رو پیدا کردن؛
دیگه دروغ نمیگن که کاراشون پیشبره،
دروغ میگن که خسته بشن!
البته یه تفاوتِ کوچیک! بینِ این دومورد
هست، و اون اینکه: اون رفیقِ ما واقعا
گاهی خسته میشد و میکشید کنار!
گمونم در نهجالبلاغه بود که خونده بودم
با این مضمون:
«دروغ، مادرِ همهی مفاسد و
زشتیهاست.»
من تمامقد با این سخن موافقم.
«امکانِ دروغگویی»، خیالِ آدم رو
راحت میکنه از «عواقبِ کجرَوی».
آدمیزاد اساساََ تعهّدی به ارزشها نداره،
و اگه رعایتشون میکنه بیشتر دلیلِ
خودخواهانه داره.
یعنی مثلاََ اگه حقّی رو رعایت میکنه،
بیشازینکه بهخاطرِ «ارزشمداری»
باشه، برای تأمینِ حسِ «رضایت از
خود»ه و مواجهنشدن با عذاب وجدان، و
البته در بُعد اجتماعی: قرارنگرفتن در
معرضِ بیآبرویی.
وقتی همهی«ابزارِ دروغگویی و کتمان»
فراهم و دراختیار باشه ، چهدلیلی داره
بگذره از منافعِ سهلالوصولی که با دغل
و خیانت بهدست میان؟
اینه که گفت: «دروغ، مادرِ همهی
مفاسده.»
رفیقِ همهچیزخوارِ ما یه جملهی نغزِ
دیگه هم داشت.
وقتی ازش میپرسیدیم:
«چیزی هم وجود داره که بذارن جلوت و
ازش بدت بیاد و نخوری؟» میگفت:
«ابداََ! برای من خوردنیها دو دستهان:
اونایی که "دوس دارم"، و اونایی که "
میخورم"»!
@gharar_5shanbeha
#محمدجواد_اسعدی
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید